جلسه هفتاد و پنجم

فایل صوتی:

فایل متنی:

متن سخنرانی:

تفسیر سوره مائده، جلسه 75

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ وَبِهِ نَسْتَعِین وَصَلَّی اللهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِینَ».

وَإِذَا سَمِعُوا مَا أُنْزِلَ إِلَى الرَّسُولِ تَرَى أَعْيُنَهُمْ تَفِيضُ مِنَ الدَّمْعِ مِمَّا عَرَفُوا مِنَ الْحَقِّ يَقُولُونَ رَبَّنَا آمَنَّا فَاكْتُبْنَا مَعَ الشَّاهِدِينَ (83) وَمَا لَنَا لَا نُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَمَا جَاءَنَا مِنَ الْحَقِّ وَنَطْمَعُ أَنْ يُدْخِلَنَا رَبُّنَا مَعَ الْقَوْمِ الصَّالِحِينَ (84) فَأَثَابَهُمُ اللَّهُ بِمَا قَالُوا جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا وَذَلِكَ جَزَاءُ الْمُحْسِنِينَ (85) وَالَّذِينَ كَفَرُوا وَكَذَّبُوا بِآيَاتِنَا أُولَئِكَ أَصْحَابُ الْجَحِيمِ (86)

اشک عرفان، اشک متعالی

عرض شد نصارایی که به جهت اعتقادی مشکل داشتند، ولی به جهت روحیه‌ی عدم استکبار و به واسطه‌ی این‌که قسیسین و رهبان در میان آن‌ها بودند، وقتی به پیام قرآن برخورد می‌کنند، قرآن از آنان این‌گونه یاد می‌کند که: «تَرَى أَعْيُنَهُمْ تَفِيضُ مِنَ الدَّمْعِ مِمَّا عَرَفُوا»؛ این‌ها چشمانشان پر از اشک می‌شود و به عبارتی چشم می‌ریزند از اشک و این اشک ترس و خوف و حزن نیست بلکه اشک عرفان است. این نکته‌ی فوق العاده‌ای است که کسی رقت قلب دارد به خاطر معرفتش به خدا اشک می‌ریزد، نه به خاطر حزن، حتی حزن‌های متعالی! حتی اشک ریختن از این نیست ‌که چرا نمی‌توانم در جبهه شرکت بکنم که آیات آن را در سوره توبه دیدیم.

هر اشکی ارزش خاص خودش را دارد. جنس بعضی از اشک‌ها خیلی دنیوی است. بعضی اشک‌ها اخروی است، ولی باز هم کلاسش فرق دارد؛ مثل کسی که می‌خواهد در جبهه شرکت کند و نمی‌تواند. این نمی‌گوید به جهنم که نشد؛ مثل این کسانی که ماه رمضان روزه می‌خورند و بعد هم خیلی سرخوش هستند از این‌، یا برخی که خودشان را مرخص می‌دانند. انگار از طاعت و بندگی خدا مرخصی گرفته‌اند. اگر این باشد،‌ این چیز درستی نیست.

یک اشک متعالی‌تر از این‌ها این اشک «مِمَّا عَرَفُوا مِنَ الْحَقِّ» است و از روی معرفت نسبت به حق است که بعد می‌گویند: «يَقُولُونَ رَبَّنَا آمَنَّا فَاكْتُبْنَا مَعَ الشَّاهِدِينَ». این‌ها از آن اعتقاد فاسد به این ایمان دست پیدا می‌کنند. جالب است که این عدم استکبار در برخورد با قرآن! اولا می‌گویند: «رَبَّنَا آمَنَّا فَاكْتُبْنَا مَعَ الشَّاهِدِينَ»؛ ‌ما ایمان آوردیم، ما را در معیت با شاهدین یادداشت کن!

قالوا در قرآن به معنی عمل فرد است

اگر در آیه 85 ببینید، نکته‌ای که در «یقولون» قابل دقت است، این که خدا می‌فرماید: «فَأَثَابَهُمُ اللَّهُ بِمَا قَالُوا جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا وَذَلِكَ جَزَاءُ الْمُحْسِنِينَ» این تعبیر که خدا به واسطه‌ی «قالوا»، جنات بدهد، معلوم است که این قالوا صرف گفتن نیست. بالاخره یک تناسبی بین حکم و موضوع باید باشد. صرف گفتن ایمان، موجب این نیست که انسان وارد بهشت خدا شود،‌ خود آیه هم شاهد دارد. شاهد آن هم «َذَلِكَ جَزَاءُ الْمُحْسِنِينَ» است؛ چون محسن به کسی می‌گویند که کار خوب می‌کند و کار خوب را خیلی خوب انجام می‌دهد. تعبیر «محسن» در برابر «اساؤ السوء» است؛‌ کسانی که کار بد انجام می‌دهند و همین کار بد را خیلی بد انجام می‌دهند. در صدقه دادن ما چند جور آدم داریم: بعضی هستند صدقه می‌دهند و این صدقه را جوری می‌دهد که اصلا و ابدا به روی طرف نمی‌آورد.

محسن کسی است که کار نیک را خوب انجام می‌دهد

حسن یوسف به این است که این برادرها چه بلایی سر او در‌آورند که به عمق چاه فرستادندش و نقشه قتل او را کشیدند و تمام اتفاقات بعد به خاطر این می‌افتد، ولی بعد آیه 100 سوره یوسف را در قرآن نگاه بکنید: «وَرَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَى الْعَرْشِ وَخَرُّوا لَهُ سُجَّدًا وَقَالَ يَا أَبَتِ هَذَا تَأْوِيلُ رُؤْيَايَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَهَا رَبِّي حَقًّا»؛‌ پدر و مادر را بر تخت نشاند و گفت: این تأویل رویای قبلی بود که خدا آن را حق قرار داد. «وَقَدْ أَحْسَنَ بِي»؛ ‌و خدا به من احسان کرد. چه زمانی؟ ببینید این‌جا برادران به سجده افتاده‌اند و او این وسط هیچ چیز را نمی‌گوید،‌ بلکه از ته داستان شروع می‌کند که خدا مرا از زندان آزاد کرد. «إِذْ أَخْرَجَنِي مِنَ السِّجْنِ وَجَاءَ بِكُمْ مِنَ الْبَدْوِ»؛ و شما را از بیابان به این‌جا آورد.«مِنْ بَعْدِ أَنْ نَزَغَ الشَّيْطَانُ بَيْنِي وَبَيْنَ إِخْوَتِي»؛ بعد از این‌که شیطان رابطه‌ی بین ما و برادرانم را شکراب کرد! اصلا نمی‌گوید بعد از این‌که این‌ها این بلاها را به سر من درآوردند. اصلا این‌که چه کسی چه کار کرد معلوم نیست! می‌گوید: شیطان رابطه مرا با برادرانم خراب کرد و تمام! یعنی بعد از این‌همه سال و این‌همه مشکل، آخرش این را می‌گوید. نمی‌گوید: هان خوبتان شد؟! این جوری کردید این جوری شد! و این برخورد مال درست مال کسانی است که کار خوب را خوب انجام می‌دهند.

بعضی هستند که کارهای خوب را بد انجام می‌دهند؛ مثلا صدقه می‌دهد ولی با منت و اذیت!

بعضی هستند که کارهای بد را خیلی بد انجام می‌دهند. بالاخره در جریان کربلا و عاشورا یک نفر با یک تیر و یک ضربه شمشیر هم می‌میرد ولی این‌جوری افتادن روی یک نفر، خود این کار خباثت است. بحث این نیست که چرا کسی کسی را کشته! خوب جنگ است دیگر، حلوا که وسط جنگ خیر نمی‌کنند، ولی بحث این است که چرا با این خباثت؟!

تفاوت سرعت و سبقت

لذا این‌که داریم «َذَلِكَ جَزَاءُ الْمُحْسِنِينَ»، آیه 133 آل عمران را ببینید،‌ تا عرض کنم که این‌ها صرف گفتن نیست «وَسَارِعُوا إِلَى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَجَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّمَاوَاتُ وَالْأَرْضُ أُعِدَّتْ لِلْمُتَّقِينَ»؛ و سرعت بگیرید به مغفرت پروردگارتان. قبلا عرض شد که ما دو تا دستور داریم یکی دستور به سرعت است و یکی دستور به رقابت است. و در این‌ها واقع‌نمایی جدی وجود دارد. دستور به سرعت؛ یعنی کاری به دیگران نداشته باش، شما گازش را بگیر و برو! یکی هم دستور به رقابت است، «فَاسْتَبِقُوا الْخَيْرَاتِ»(بقره: 148) دستور به استباق یا تنافس (رقابت کردن)؛ یعنی نگاه کن ببین این دارد چه کار می‌کند، شما یک کاری کن از او جلو بزنی! و این‌ها منافی با اخلاص هم نیست. این زمانی بد است که شما بخواهی زیرآب او را بزنی. در خیرات دستور بر جلو زدن است «فَاسْتَبِقُوا الْخَيْرَاتِ»؛ ‌نگاه کن ببین فلانی چه جور نماز می‌خواند؟ تو بهتر بخوان! ببین طرف چه جوری درس می‌خواند؟ تو بهتر بخوان!

«وَسَارِعُوا إِلَى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَجَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّمَاوَاتُ وَالْأَرْضُ أُعِدَّتْ لِلْمُتَّقِينَ»؛ جنتی فراهم شده که گستردگی آن به اندازه‌ی کل عالم است. نگویید ما اینقدر لازم نداریم! همین 200 متر بهشت را به ما بدهند کفایت می‌کند! ما در رحم مادر بودیم هم به ما می‌گفتند بیا بیرون ببین یک جاهایی هست که ده هزار برابر این‌جاست،‌ می‌گفتیم: می‌خواهیم چکار؟ همین‌جا تپیده‌ایم دیگر! بعد که ما را به دنیا آوردند فهمیدیم که عجب چیزی است؟! از این طرف هم اگر یک بار دیگر ما را به دنیا (آخرت) بیاورند، ‌تازه ممکن است بفهمد که این‌که داریم بهشت هر مؤمن به اندازه زمین و آسمان‌هاست، چیست.

بعد دارد: «الَّذِينَ يُنْفِقُونَ فِي السَّرَّاءِ وَالضَّرَّاءِ وَالْكَاظِمِينَ الْغَيْظَ وَالْعَافِينَ عَنِ النَّاسِ وَاللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ»؛‌ محسنین این‌هایی هستند که در خوشی و ناخوشی انفاق می‌کنند. خیلی وقت‌ها ما سرخوشیم و یک کارهایی هم می‌کنیم،‌ این خیلی مهم نیست ولی وقتی طرف در گرفتاری افتاده و انفاق می‌کند،‌ این کار سختی است.

«وَالْكَاظِمِينَ الْغَيْظَ»؛ نه این‌که بی‌غیظ و بی‌رگ هستند. ما توصیه به بی‌غیظی نداریم، بلکه طرف باید در درجه اول بتواند کظم غیظ کند و بعد «وَالْعَافِينَ عَنِ النَّاسِ»؛ باید بتواند از مردم بگذرد. «وَاللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ»؛ خدا محسنین را دوست دارد.

محسن بر گناهش اصرار نمی‌کند

«وَالَّذِينَ إِذَا فَعَلُوا فَاحِشَةً أَوْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ ذَكَرُوا اللَّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ وَمَنْ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا اللَّهُ وَلَمْ يُصِرُّوا عَلَى مَا فَعَلُوا وَهُمْ يَعْلَمُونَ»؛ ة‌ فاحشه،‌ تای مبالغه است و تای تأنیث نیست و مثل علامه است که یعنی خیلی دانشمند و مثل بصیره که یعنی خیلی بصیر «بَلِ الْإِنْسَانُ عَلَى نَفْسِهِ بَصِيرَةٌ»(قیامة: 14)؛ آدم خیلی خودش را خوب می شناسد. فاحشه هم به معنای گناه خیلی سنگین است. البته به معنای خطای جنسی نیست،‌ یا این‌که یک کم پایین‌تر «أَوْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ»؛ وقتی ‌ظلم به نفس می‌کنند، «ذَكَرُوا اللَّهَ»؛ خدا را یاد می‌کنند، « فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ »؛ و برای گناهشان از خدا استغفار می‌کنند «وَمَنْ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا اللَّهُ»؛ و چه کسی جز خدا گناهان را می‌بخشد؟ «وَلَمْ يُصِرُّوا عَلَى مَا فَعَلُوا وَهُمْ يَعْلَمُونَ» و این محسنین بر گناهشان اصرار هم نمی‌کنند، در حالتی که می‌دانند.

«أُولَئِكَ جَزَاؤُهُمْ مَغْفِرَةٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَجَنَّاتٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا وَنِعْمَ أَجْرُ الْعَامِلِينَ»(همان: 136) در آخر آیه دارد که و چه خوب است اجر عمل کنندگان؛ یعنی عمل برای اجر لازم است. اصلا این دأب دین نیست که بگوید «فاثابهم الله بما قالوا جنات»؛ به واسطه‌ی یک حرفی که می‌زند؛ یعنی همین‌که می‌گوید من به خدا ایمان دارم، نتیجه‌اش جنات می‌شود.

معنی «قول» در قرآن

«قالوا»ها در قرآن متفاوت است. بحث «قول» در قرآن خودش یک بحث موضوعی است. بعضی وقت ها به معنی فعل است. در روایات هم داریم که «وَقَوْلُه فِعْلُهُ»؛ قول خداوند فعل خداست؛ مثلا وقتی می‌گوید: «إِذَا أَرَدْنَاهُ أَنْ نَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ»، این‌گونه نیست که کلامی از دهان خدا خارج شود؛ چون‌که اساسا قول یک چیزی است که ضمیر را می‌خواهد روشن بکند، برای خدا هم همین جوری است. تعبیر به قول داریم ولی به معنی فعل خداست؛ یعنی می‌خواهد آن‌چه را که در خداست روشن کند. (این بحث بحث مفصل خداشناسی است که در آن ورود نمی‌کنیم) و لذا امیر المؤمنین می‌گوید:‌ «وَقَوْلُهُ فِعْلُ أنْشَأهُ»؛ قول خدا همان فعل خداست.

بحث قول اساسا یک بحث موضوعی است. گاهی قول بیان سرّ ضمیر است؛‌ یعنی یک دور از یک‌جا بارز کردن، منتها بلند نگفتن! مثلا در سوره یوسف آیه 77 دارد: «قَالُوا إِنْ يَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ»؛ ‌این جریان گذاشتن پیمانه در بار بنیامین است که برادران یوسف به خود یوسف می‌گویند که اگر این دزدی کرده،‌ یک داداش هم داشته قبلا که دزد بوده! حالا این «قالوا» را تماشا کنید! «فَأَسَرَّهَا يُوسُفُ فِي نَفْسِهِ وَلَمْ يُبْدِهَا لَهُمْ قَالَ أَنْتُمْ شَرٌّ مَكَانًا»؛ یوسف این مطلب را در خودش نهان کرد و اصلا آشکار نکرد و گفت: شما که بدترید! و در خود آیه معلوم است که این جمله را بلند نگفته. به چند دلیل: خود آیه دارد و هم این نکته که آن‌ها که می‌گویند این یک داداش دزد داشته و یوسف می‌گوید: شما بدترید، آن‌ها خواهند گفت: تو از کجا می‌دانی؟ پس معلوم است که این قول در سِرّ و نهان یوسف بوده، لذا اگر کسی چیزی در مافی الضمیر خودش هم بگوید، همین هم قول محسوب می‌شود؛

ایده‌ها تبدیل به عمل می‌شود

لذا یک بحثی در قرآن هست که وقتی قرآن چیزی را به قول نسبت می‌دهد،‌ دقیقا به این معنا نیست که حرفی بوده که زده شده. اگر چیزی در مافی الضمیر طرف باشد و براساس آن ما فی الضمیر جوری فکر می‌کند،‌ جوری عمل می‌کند، ‌خدا این را به عنوان قول استخراج می‌کند. «وَقَالَتِ الْيَهُودُ يَدُ اللَّهِ مَغْلُولَةٌ»(مائده: 64)، در حالی که یهودیان می‌آمدند می‌گفتند ما چنین چیزی نمی‌گوییم! ما کجا تا حالا چنین حرفی زدیم؟ بعد حضرت جواب می‌دهند که مگر شما نمی‌گویید اگر خدا بخواهد فلان کار را بکند نمی‌شود مگر با اسباب عادی؟ مگر نمی‌گویید اگر احبار و رهبان دستور بدهند من دون الله باز هم حرفشان قابل عمل است؟پس شما عملا دارید می‌گویید دست خدا بسته است و می‌گفتید احبار و رهبان خدا هستند؛ یعنی حتی لوازم قریب حرف طرف را که بشود به او نسبت داد، می‌گیرند؛ لذا یک آمیختگی قول و فعل را شما در قرآن می‌بینید، پس اگر «قول» در قرآن می‌بینید به معنی این نیست که کسی حرفی را گفته. خدا فقط نگاه نمی‌کند ببیند که شما چه چیزی دارید می‌گویید؟ آن حرفی که انسان براساس آن دارد عملی را انجام می‌دهد، این ایده‌ی پشت صحنه‌ی که منجر به این عمل شده را می‌گیرد؛‌ چون قطعا ایده‌هاست که تبدیل به عمل می‌شود.

دقت کنید! غیر ممکن است ایده منجر به عمل نشود. در بحث‌های فلسفی همین را بحث می‌کنند که اگر چیزی اراده می‌شود، حتما شوق شده وگرنه اگر اراده نشده و یک کار انجام شده، اصلا آن فعل طرف نیست؛‌ مثلا یک کسی دست شما را بزند توی سر کسی دیگر. این اصلا فعل شما نیست. یا یک مرحله عقب‌تر، یک فعلی را به شما اکراه بکنند. در هر فعلی که اختیار باشد؛ یعنی طرف در مصالح آن دارد فکر می‌کند و تا بخواهد عمل و اراده بکند، باید شوق و عزم بکند و باید ایده‌ی آن را در نظر داشته باشد؛‌ مثلا به کسی می‌گویند از این اتاق برو وگرنه می‌کشیمت! اگر بیرون بروی معلوم است پشت این عمل یک ایده‌ای هست که مثلا جان من مهم‌تر از این کلاس قرآن است، ولی اگر بگویند باید بروی فلانی را بکشی وگرنه می‌کشیمت، شما می‌گویی نمی‌کشم. پس معلوم است یک ایده‌ی دیگری پشت سر آن است؛ بنابراین غیر ممکن است ایده به عمل تبدیل نشود.

انگیزه عمل، گرایش قلب است

اصلا معنا ندارد ایده به عمل تبدیل نشود، ‌منتهای مراتب قرآن کاری ندارد به این حرف‌ها که ما به عنوان ایده پشت هم می‌اندازیم. آن نکته‌ی محوری را که معیار می‌داند، «تَشَابَهَتْ قُلُوبُهُمْ»(بقره: 118) است، نه تشابه ایده و نظر و فکر! قرآن می‌گوید: اگر من گوش یهود زمان پیغمبر را می‌گیرم، ‌چون قلوبشان شبیه قلوب یهود زمان موسی است. این چیزی که مرکز ایده‌پراکنی در وجود انسان است، قلب اوست. مغز انسان ایده پرت نمی‌کند، مگر این‌که اینقدر در مغزش این ایده‌ها را بگوید تا قلبش تکرار بکند.

اصلا خاصیتی که برای ذکر می‌گویند همین است؛ مثلا برای به حرف افتادن بچه باید اینقدر بگویید تا زبانش باز شود. الان شبیه مصاحبه کردن شده که اگر بپرسند آقا نظر شما راجع به خدا چیست؟ قشنگ یکسری صفات پشت سر هم ردیف می‌کنیم،‌ ولی اگر اتفاقی بیفتد، می‌گوییم، عجب خدای نامردی؟ یعنی خدای حکیم هنوز در وجود بشر مستقر نشده؛‌ یعنی قلبش هنوز چنین حرفی نمی‌زند، لذا غیر ممکن است ایده به عمل تبدیل نشود وگرنه آن فعل اختیاری نیست. ایده مال کسی نیست که مغز دارد و فقط می‌گوید. بارها عرض شده که «إِنَّ فِي ذَلِكَ لَذِكْرَى لِمَنْ كَانَ لَهُ قَلْبٌ»(ق: 37)؛ این قرآن ذکر است برای کسی که صاحبدل است، و قلبش کار می‌کند، او می‌تواند جذب کند، نه کسی که مغز دارد!

اگر این پیوستگی‌ شدیدی که قول با فعل دارد را در آیات قرآن لحاظ بفرمایید که یکی از شواهدش همین آیاتی است که داریم می‌خوانیم «فَأَثَابَهُمُ اللَّهُ بِمَا قَالُوا جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ»(مائده: 85). این نه دأب دین و قرآن است که کسی به واسطه‌ی حرفی که زده وارد بهشت می‌شود، فقط به خاطر این‌که به خدا ایمان دارد. آیات قرآن فراوان این را دارد. در همین آیات معروف «لَيْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ وَلَكِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ»(بقره: 177) ببینید چه ویژگی‌هایی برای ایمان بر می‌شمارد؟ به قرآن دست نزنید! کلمات قرآن را عوض نکنید! مدام چیزی را در تقدیر نگیرید!

قرآن به تکذیب عملی دروغ اطلاق می‌کند نه صرف حرف

«خویش را تأویل کن نی ذکر را» این آیه را از سر تا ته نگاه کنید، ‌ببینید چقدر ویژگی برای ابرار آورده! که اولا «بِرّ» کس است،‌ چیز نیست! (بِرّ: آدم نیک / بَرّ:‌ نیکی)؛ یعنی من با نیکی کاری ندارم. حالا نیکی هرچه که هست،‌ تو بیا نیکان را بچسب! بعضی مفسران این‌جا کلمه در تقدیر می‌گیرند و می‌گویند: نیکی، نیکی کسی است که …. . این زبان قرآن است. نمی‌‌خواهد شما روی هوا چیزی بگوید. می‌گوید: نیکی، همین آدم است. راجه به پسر نوح می‌گوید:‌ »إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صَالِحٍ»(هود: 46)؛‌ خود این پسر یک عمل غیر صالح است. آیه ویژگی نیکان را می‌شمارد و در آخر می‌گوید: «أُولَئِكَ الَّذِينَ صَدَقُوا»(بقره: 177)؛‌ این دارد راست می‌گوید. الان وقتی از ما می‌پرسند راستگویی یعنی چه؟ می‌گوییم: یک چیزی که مطابق با واقع است. ما بیشتر کذب را به کذب خبری می‌زنیم در صورتی که آیات قرآن بیشتر به کذب مخبری می‌زند؛ مثلا در ابتدای سوره منافقون کذب مخبری می‌بینید، نه خبری! «إِذَا جَاءَكَ الْمُنَافِقُونَ قَالُوا نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُولُ اللَّهِ وَاللَّهُ يَعْلَمُ إِنَّكَ لَرَسُولُهُ وَاللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّ الْمُنَافِقِينَ لَكَاذِبُونَ»(منافقون: 1)؛‌ تو پیغمبری ولی این منافق دارد دروغ می‌گوید. مگر منافق نمی‌گوید: من شهادت می‌دهم که تو پیغمبری! دارد می‌گوید تو رسول خدایی. آیه می‌گوید:‌ این‌ها می‌گویند تو رسول خدایی، ولی دروغ می‌گویند. این‌ها کذب‌های مخبری است نه خبری! یعنی تو راست نمی‌گویی! تو اعتقادت این نیست.

پس این بحث جدی است که اصلا مسئله‌ی «قول» در قرآن آمیختگی با فعل دارد و اگر چیزی قول آدمی باشد؛ یعنی ایده‌های او که قلبش آن‌ها را می‌گوید، حتما در پیامدش عمل است. باز مجموعه روایاتی داریم که می‌گوید: «كَذِبَ مَنْ زَعَمَ اَنَّهُ يُحِبُّنى، فَاِذا جَنَّهُ اللَّيْلُ نامَ عَنّى»[1]؛ دروغ دارد می‌گوید کسی که می‌گوید مرا دوست دارد و شب که می‌شود بلند نمی‌شود. چقدر روایات داریم که « كَذِبَ مَنْ زَعَمَ …»؛‌ یعنی دروغ نیست ولی یک کذب مخبری دارد. دارد می‌گوید: من دوست دارم، ولی دوست داشتن یک لوازمی دارد. اگر دوستی هست چرا لوازمش نیست؟ پس تو داری دروغ می‌گویی. به خود عنوان «دروغ» در این‌جا دقت کنید!

این معنا اگر جدی بشود، ‌این‌جا که دارد «فَأَثَابَهُمُ اللَّهُ بِمَا قَالُوا جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ» شواهدی است برای این‌که «قالوا» به معنای قولی است که دارد با عمل ساپورت می‌شود و فقط قول نیست. اگر یک مقداری وارد آیات بشویم و ببینیم که گرفتن به لوازم را خدا قول می‌گوید و اسم این‌ها را هم قول می‌گذارد، (البته در تمام کلمات مرتبط با قول مثل صدق و کذب موضوعی قابل پژوهش در قرآن است) ولی اگر کسی حرف‌هایی بزند که منجر به عمل نشود،‌ شاید در بحث عقوبت‌ها جایگاهی نداشته باشد؛‌ چنان‌چه روایاتی داریم که اگر کسی نیت گناهی بکند ولی عمل انجام ندهد گناهی برای او نمی‌نویسند، بالاخره یک لطفی شامل حالش شده و انجام نشده، ‌ولی خبثی که به واسطه‌ی این فکر، یا همت ایجاد شده.

وقتی در آیه 83 پس از رفع یک استکبار می‌گوید:‌ »یَقُولونَ رَبَّنَا آمَنَّا فَاكْتُبْنَا مَعَ الشَّاهِدِينَ» و در دو آیه بعد همین را به این عنوان یاد می‌کند که «فَأَثَابَهُمُ اللَّهُ بِمَا قَالُوا» از منطق قرآن بعید است یک «یقولون» صرف باشد؛ یعنی کسی فقط یک ایده‌پراکنی کرده باشد و به یک ایده‌ای رسیده باشد. این باید حتما به قرینه آیه 85 و با گره خوردگی این آیه با کل قرآن، «نِعْمَ أَجْرُ الْعَامِلِينَ» باشد و این صرف گفتن نیست. تمام آیاتی که در آن «یقولون» می‌بینید، ‌در این فاز نروید که این‌ها دارند یک حرف‌هایی می‌زنند. این حرف‌ها که پر است در بازار حرف! چیزی که زیاد است حرف است، بلکه این‌ها ایده‌هایی است که حتما به عمل منجر می‌شود.

متدین کردن قرآن با ایده‌پردازی نظری نیست

اگر شما ایده‌ای داشته باشید، حتما به عمل منجر می‌شود. اگر هم یک عملی دارید انجام می‌دهید حتما یک ایده‌ای پشت سرش هست،‌ منتها آن ایده را در مغزتان جستجو نکنید، در قلبتان جستجو کنید. همین است که اساسا روش‌های قرآنی در برخورد و متدین کردن با ایده‌پردازی نظری نیست. «وَأَنَّهُمْ لَا يَسْتَكْبِرُونَ»(مائده: 85)؛ ‌یعنی هرچه قلب فرو هشته‌تر، با وجود آن تئوری و نظریه‌پردازی ثالث ثلاثه و این‌همه اشتباه، می‌بینید وقتی به پیام قرآن می‌رسد، ‌به دلیل عدم استکبار می‌پذیرد. در کتاب‌های کلامی مدل دینداری را ببینید، اینقدر مسخره است این روش برای ایمان آوردن! می‌گویند: پیغمبر می‌آید و می‌پرسند تو چه جوری پیغمبری؟ معجزه می‌آورد، در صورتی که من اگر آقای بهجت ادعای پیغمبری می‌کرد، من قبول می‌کردم؛ ‌یعنی این‌ها می‌آمدند پیغمبر را می‌دیدند و با دیدن پیغمبر پیغمبر را قبول می‌کردند. قرآن را که نگاه می‌کنید، ‌می‌بینید اصلا معجزه خواستن توسط منکرین انجام می‌شده. حالا شما بنشین و بگو پس چه جوری پیغمبر را می‌شناختند؟ طرف می‌رسید به پیغمبر و قبول می‌کرد. آیا می‌خواهی بگویی این ایمان‌ها قابل قبول نیست؟ ابوذر از قبیله غفار،‌ قبیله‌ی دزدها و قاچاقچی‌ها بوده،‌ ولی ابوذر یک لحظه با پیغمبر نشست و پیغمبر را قبول کرد و تا پای جانش هم ایستاد. نه از پیغمبر معجزه خواست و نه هیچ چیز دیگر! حالا شما بنشین بگو نبوت معجزه لازم دارد! این‌ها کلا یک جور دیگر فهمیده می‌شود. از این مسیرهای پر پیچ و خم فلسفی عمراً کسی به ایمان برسد! (این را به عنوان مدرس درس فلسفه عرض می‌کنم) اما اگر خدا را قبول کرده،‌ این بحث‌ها کمک می‌کند که دریافت‌های خاصی هم پیدا بکند. اگر این استکبار از قلب بیرون بیرود و قلب آینه بشود،‌ جمال پیغمبر در این آینه می‌افتد و معلوم می‌شود دیگر! اینقدر نقاشی روی صفحه دل لازم نیست. کافی است که نقاشی‌ها را پاک کند. اینقدر سمباده بزند مثل داستان چینی‌ها و رومی‌ها در مثنوی مولوی که چینی‌ها هی نقاشی کردند و رومی‌ها هی سنباده زدند، پرده را که کنار زدند، ‌تمام نقش‌ها با چه ابهتی در آینه‌ی روبرو افتاد، لذا مهم این است که این رین و چرک پاک شود و آدم آدم خوبی شود. همین که این اتفاق بیفتد و با قلبش معارف دین را جذب کند. ممکن است بگویید این‌که دور تسلسل می‌شود! نه! این‌ها دورهای حلزونی شکل است؛ یعنی با آن فطرت پاکی که قرآن می‌گوید و این حرف این آدم و آن آدم نیست که! «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفًا فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا»(روم: 30)؛‌ یعنی اگر کسی به فطرتش رو بکند، به دین رو می‌آورد. خدا که فطرت را پاک داده، تو همین این را خراب و آلوده‌اش نکن،‌ همین این به تنهایی خدا و دین را جذب می‌کند. اگر فطرت دین را جذب کرد،‌ وارد دین می‌شوید و خود دین شروع می‌کند به ارتقا دادن و این حرف خود قرآن است.

(85): «وَإِذَا سَمِعُوا مَا أُنْزِلَ إِلَى الرَّسُولِ تَرَى أَعْيُنَهُمْ تَفِيضُ مِنَ الدَّمْعِ مِمَّا عَرَفُوا مِنَ الْحَقِّ يَقُولُونَ رَبَّنَا آمَنَّا فَاكْتُبْنَا مَعَ الشَّاهِدِينَ»

پس در «يَقُولُونَ رَبَّنَا آمَنَّا» بحث این است که با این عدم استکبار، می‌بینید هم طرف ایمان صادقانه می‌آورد به «مَا أُنْزِلَ إِلَى الرَّسُولِ» و وقتی هم می‌خواهد در همین دنیا جزء شاهدین یادداشت بشود، ‌می‌خواهد در محور کسی باشد ‌«فَاكْتُبْنَا مَعَ الشَّاهِدِينَ»؛ یعنی اتفاقا همین‌جا به عنصر ولایت می‌رسد. یعنی اگر کسی قرآن بخواند و دین را متوجه بشود، می‌فهمد که این‌جا باید یک کسی باشد که محور قرار بگیرد. مفسرین تأکید می‌کنند که آیه نمی‌گوید: «فَاكْتُبْنَا مَعَ الشَّاهِدِينَ»؛ مرا از شاهدین قرار بده! می‌گوید‌«فَاكْتُبْنَا مَعَ الشَّاهِدِينَ». در این جلسات بارها تعبیر «مع» را کاویده‌ام. «مع» یک محوریت لازم دارد. اگر معیت خدا با بندگان باشد «هو معکم» این یک معیت قومیه است؛‌ یعنی معیت یک‌طرفه و از بالا به پایین،‌ نه این‌که من با شما هستم،‌ شما هم با من هستید! ولی در معیت انسان با انسان و مخلوق با مخلوق، عنصری که محور این معیت قرار می‌گیرد؛‌ مثل «مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَالَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ»(فتح: 29)؛‌ یعنی ما باید دور چیزی جمع بشویم و او باید محور قرار بگیرد. نمی‌شود جامعه جامعه‌ی ایمانی باشد و ولایت نباشد، برای همین امام در کتاب ولایت فقیه می‌گویند: ولایت فقیه اصلا بدیهی است.

هیچ جامعه‌ای بدون ولایت شکل نمی‌گیرد

مگر اصلا جامعه بدون محور ولایت شکل می‌گیرد؟ قرآن می‌گوید ابدا هیچ جامعه‌ای در کل دنیا بدون ولایت شکل نمی‌گیرد، منتها بستگی به ولیّ آن جامعه دارد. یک موقع می‌شود «اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ» و یک موقع می‌شود «وَالَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِيَاؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ»(بقره: 257) بالاخره جامعه‌ی یکپارچه و یکدست محور می‌خواهد، حالا بستگی دارد که شما چه کسی را ولیّ این داستان می‌دانید. اگر قانون و عرف و هرچه را که هست می‌گذارید، یا قانون برآمده از صهیونیست و آمریکا را می‌گذارید، یا تینگ تنگ‌ها را می‌گذارید،‌ بالاخره یک زهرماری وسط گذاشته‌اید و دارید دورش می‌چرخید! فقط یک فکر است که حاکمیت می‌کند؛‌ یعنی یک وُحدانیتی همیشه در هر نظامی دیده می‌شود. مثلا قطعات یک هواپیما را گیرم که شرکت‌های کل دنیا بسازند، آیا شما می‌توانید قبول بکنید، یا این‌که یک طرح بوده. الان اگر آن موتور را اندازه آن طرح نسازند که نمی‌توانید در این هواپیما تعبیه کنید. اگر هم می‌خواهد هر کشوری قطعه‌ای بسازد، باید در یک طرح باشند؛ یعنی یک طراح و یک کمیته‌ی طراحی فقط حاکمیت می‌کند تا یک حالت وحدانی پیدا بکند و الا مگر این قطعات را می‌شود سر هم کرد؟ اصلا این معنا ندارد که شما بتوانی؛ چون یک عنصر وحدانی به عنوان محور باید قرار بگیرد؛ لذا تعابیر قرآن در این بحث فقط دوتایی است،‌ در صورتی که در جاهای دیگر تعبیرهای قرآن سه‌تایی است. شما مجموعه‌ی سه تایی‌ها را در قرآن نگاه بکنید؛ مثل «ابرار، ‌متقین و فجار»،‌ یا «اصحاب یمین،‌ اصحاب شمال و مقربین»،‌یا «عذاب، ‌مغفرت و رضوان» همه این بحث‌ها وقتی به بحث‌های اجتماعی می‌رسد،‌ می‌شود دوتایی، یا ولایت الله اعمال می‌شود، یا ولایت طاغوت اعمال می‌شود.

ولایت طاغوت هر ولایتی است که از مسیر تعیین‌شده‌ی الهی نباشد

بالاخره نمی‌شود که هیچ ولایتی اعمال نشود. اگر این مسیر از ولایت الله فاصله گرفت، ‌شده ولایت طاغوت و شما منتظر تغییرات وحشتناک نباش! شما فکر می‌کنید در جریان سقیفه چه اتفاقی افتاد؟ هیچ اتفاق عجیب و غریبی نیفتاد. اصلا دوره ابوبکر از دوره پیغمبر هیچ تفاوت فاحشی نداشت. ابوبکر آدم خشن عجیب و غریبی نبود. به جهت ویژگی‌های فردی آدم زاهد و عالمی بود. ویژگی‌هایی داشت! در روایات هست که ابوبکر بسیار آدم متخلقی بود،‌ ولی وقتی آمد این ولایت شد ولایت طاغوت! چرا؟ چون غیر مسیر تعریف‌شده عمل شد و لذا این مسیر دیگر گارانتی ندارد! و اگر به یک یزید در به در هم ختم بشود،‌ شده است؛ چون به شما نگفته‌اند از این مسیر برو و خودت رفته‌ای! گفته‌اند از این مسیر بروی درست است و گرنه در این تعیین مسیری که کرده‌ای، ‌این‌که چه نتیجه‌ای در بیاید، دیگر به ما مربوط نیست. ما که نگفته بودیم این مسیر را بروید! حتی اگر آدم‌ها بنشینند یک آدمی با این ویژگی‌ها انتخاب کنند؛ یعنی ابوبکر! ابوبکر کم شخصیتی نبوده.

شخصیت‌های مؤثری چون ابوبکر در تاریخ اسلام

ما اصلا تاریخ را برمی‌داریم سانسور می‌کنیم؛‌ یعنی شما فکر نکردید که آخر زحمت 23 ساله پیغمبر،‌کسی مثل ابوبکر تعیین شده،‌ و این ابوبکر هیچ جای تاریخ نیست! یعنی شما آثارش را نمی‌بینید. اصلا به جهت اجتماعی ممکن است؟ اخیر سریالی در خارج پخش شده که یک نکته‌ی جالبی دارد که ذهنیت شما را به هم می‌زند و آن این که ابوبکر همه جا هست و در فضای تاریخ دارد دیده می‌شود! گرچه ممکن است پیاز داغش زیاد شده باشد، ‌ولی لااقلش این است که دارد در این فضا دیده می‌شود. اصلا ذهن سیاسی آدم نمی‌تواند بپذیرد که آدمی که کلا نیست،‌ حاکمیت را به دست می‌گیرد! مثلا فرض بفرمایید امام به رحمت خدا می‌رفتند، بعد یک نماینده امام خمینی در یکی از پاسگاه‌های سیستان و بلوچستان را می‌آوردند و رهبر می‌کردند! خوب ما این کار را نمی‌کنیم. اصلا کسی چنین طرحی را انجام نمی‌دهد، ولی معلوم است که هم ابوبکر و هم عمر آدم‌های مؤثری بوده‌اند.

اصلا سرّ ارتباط این آیات که چرا از مسئله مسیحیت شروع شده و به آیات ولایت ختم شده؟ کلیدواژه‌هایی وجود دارد که این آیات را دارد به هم گره می‌زند؛ یعنی اگر حتی یک مسیحی‌هم با عدم استکبار در این فضا باشد، ‌می‌گوید: «فاکتبنا مع الشاهدین» در محور معیت می‌خواهد قرار گیرد.

به این «مع»ها دقت بکنید! در سوره اعراف، آیه 157:‌

«الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِيَّ الْأُمِّيَّ الَّذِي يَجِدُونَهُ مَكْتُوبًا عِنْدَهُمْ فِي التَّوْرَاةِ وَالْإِنْجِيلِ يَأْمُرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَاهُمْ عَنِ الْمُنْكَرِ وَيُحِلُّ لَهُمُ الطَّيِّبَاتِ وَيُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبَائِثَ وَيَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَالْأَغْلَالَ الَّتِي كَانَتْ عَلَيْهِمْ فَالَّذِينَ آمَنُوا بِهِ وَعَزَّرُوهُ وَنَصَرُوهُ وَاتَّبَعُوا النُّورَ الَّذِي أُنْزِلَ مَعَهُ أُولَئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ»

مگر پیغمبر چه آورده؟ آمده خبائث را ببرد و بارها را از دوش شما بردارد و غل و زنجیرهایی را که به دست و پای شماست و بعد دارد «فَالَّذِينَ آمَنُوا بِهِ»؛‌ کسانی که ایمان می‌آورند و «وَعَزَّرُوهُ»؛ شروع می‌کنند به یاری کردن «وَنَصَرُوهُ» که با «وعزروه» فرق دارد. «وَاتَّبَعُوا النُّورَ الَّذِي أُنْزِلَ مَعَهُ»؛‌ و تبعیت می‌کنند از نوری که با پیغمبر نازل شده. الان محور معیت کیست؟ پیغمبر است یا قرآن است؟ خود پیغمبر است. پیغمبر است که قرآن با اوست،‌ نه این‌که قرآن است که با پیغمبر است! نه این‌که پیغمبر آمده پیش قرآن! قرآن نازل شده و نازل کرده‌ی خود پیغمبر است. این‌جا شأن خود پیغمبر است؛‌ لذا حقیقتش از خود قرآن بالاتر است، ‌اما اگر جسمش را بخواهید؛ مثل این‌که حضرت علی در جنگ صفین گفتند: بزنید این قرآن‌های سر نیزه را؛‌ چون این‌ها قرآن نیست! الان قرآن منم!

لذا این‌که دارد «فَاكْتُبْنَا مَعَ الشَّاهِدِينَ»، یا این‌که در آیه بعد دارد «مع القوم الصالحین»

در نماز هم که داریم «صِرَاطَ الَّذِینَ أنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ»، ‌معنی آن این نیست که یک صراطی هست که نعمت داده شده و ما به دنبال آن راه می‌افتیم. نه! بلکه این صراط را بدون معیت نمی‌شود رفت. در آیه 68 سوره نساء دارد: «وَلَهَدَيْنَاهُمْ صِرَاطًا مُسْتَقِيمًا»؛ ما آن‌ها را به صراط مستقیم هدایت کردیم و در آیه بعد: «وَمَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَالرَّسُولَ»؛ کسانی که از خدا و رسول اطاعت می‌کنند «فَأُولَئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ»؛ این‌ها با کسانی هستند که خدا به آن‌ها نعمت داد؛‌ یعنی آن‌ها به عنوان محور معیت قرار می‌گیرند اگر در مسیر مستقیم دارند حرکت می‌کنند با این‌ها دارند حرکت می‌کنند.

اگر در روایات دارد «علیٌ صراط مستقیم» در همین چیزهاست. اصلا صراط مستقیم یعنی این که شما در معیت این‌ها دارید حرکت می‌کنید. نه این‌که الان یک راه ترسیم‌شده‌ای جدای از محوریت ولایت هست! حالا آقایان بروند در این مسیر حرکت بکنند و جلو بروند. این جور نیست؛ ‌لذا وقتی قرآن دارد:‌ «وَلَهَدَيْنَاهُمْ صِرَاطًا مُسْتَقِيمًا»؛ ‌یعنی وقتی اطاعت از خدا و رسول بکند. بارها اشاره شده که عنوان رسول اگر کنار عنوان خدا می‌آید. علامه بارها این را گفته‌اند که «یطع الله و الرسول» وقتی رسول کنار خدا عنوان پیدا می‌کند، همان جایی است که خود رسول عنوان دارد، ولی در جایی که رسول فقط مبلغ است،‌ اصلا آن جا اطاعت رسول نیست و اطاعت خداست؛ مثل این‌که من بگویم این جا چند نفرند که هم حرف مرا گوش می‌کنند و هم صدای باند و بلندگوهای این‌جا را. باند و بلندگو که مستقل نیست! حرف حرف خود من است. دقت بفرمایید آن‌جایی می‌شود عنوان رسول که خود رسول مصدریت دارد. این‌جا کاری به بحث خدا نداریم. خود رسول آمده وسط و می‌گوید: این جا بجنگید! این جا صلح کنید! این غنائم را این جوری پخش کنید! این را قصاص کنید! این را این قدر تعذیر کنید! تعذیر هم که پایین‌تر از حد است و هر چقدر رسول می‌گوید باید تعذیر کرد؛ یعنی خود رسول این‌جا عنوان دارد. اصلا همین چیزهاست که مکابره و مقابله ایجاد می‌کرد که می‌گفتند: «وَلَئِنْ أَطَعْتُمْ بَشَرًا مِثْلَكُمْ»(مؤمنون: 34)؛‌ ما باید یک بشری را اطاعت کنیم؟ هر کسی هم اگر در جایگاه رسول بنشیند؛ یعنی طراحی شده باشد که این آدم جایگاه حقوقی رسول نشسته و او می‌گوید چه کنیم؛‌ لذا مثل رسول باید از او اطاعت کنیم.

(سؤال) این‌ها قافله‌دار صراط مستقیم هستند. خودشان صراط مستقیم هستند. این «أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ»(نساء: 69) خود نعمت ولایت است؛ یعنی نعمتی که به این‌ها داده شده که مصدر ولایت هستند. این نعمت که این‌ها محورند.

فرد فضلی دارد که به ولایت می‌رسد

در مباحث فلسفی – عرفانی یک بحثی داریم که می‌گویند: در صف اول ما یکسری افراد به نام قطب داریم و فرق افراد با قطب در این ناحیه معلوم می‌شود. افراد معادل«ملائک مهیَّم» هستند؛ یکسری ملائکه وجود دارند که فقط هَیَمان هستند؛ یعنی متحیرند و فقط در هیمان مانده‌اند. یکسری دیگر هستند که غیر از هیمان، دارند تدبیر می‌کنند و مدبرات هستند. می‌گویند: ‌این کسانی که به جز این‌که هیمان دارند، تدبیر هم می‌کنند، برتر و بالاترند. خود این‌که کسی در محور قرار بگیرد، نشانه از فضل و نعمتی است که خدا به او داده. کسی که در محور قرار می‌گیرد،‌ غیر از آن کسی است که هیمان پیدا کرده ولی محور نیست. این هنوز یک چیزی کم دارد. برای همین می‌گویند: وقتی جریان رسالت قطع می‌شود و به جریان بعدی تبدیل می‌شود، همین که این فرد رسول می‌شود و دارد پیام تشریعی می‌گیرد، خودش فضل است؛ لذا برتری پیغمبر هنوز بر ائمه محفوظ است. کسی که خدا این نعمت را به او داده، ‌اولا این از نعمت‌های ظاهری نیست، سنخ خاصی از نعمت‌هاست و کسی که محور به او داده شده با این نعمت ولایت است. الان امام خمینی فضلی است که در محوریت قرار گرفته وگرنه وقتی بحث نیابت عام مطرح می‌شود؛ یعنی این که همه مجتهدین جامع الشرایط دارای ولایت فقیه هستند، ولی کسی که می‌آید محور قرار می‌گیرد، یک فضلی داشته است، نه این‌که تاسی به امام خمینی افتاده باشد!

برای همین این‌جا که می‌گوید: «أُولَئِكَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ»(مریم: 58)؛ خدا به کسی که در این محور است نعمت داده. «اهدنا الصراط المستقیم»؛ در محوریت کسانی قرار گیریم که «انعمت علیهم» و این صراط را جلو برویم، بلکه این خودش صراطی است؛‌ چون خود او بَیِّن اصلی است؛ چنان‌چه داریم: «لَمْ يَكُنِ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ وَالْمُشْرِكِينَ مُنْفَكِّينَ حَتَّى تَأْتِيَهُمُ الْبَيِّنَةُ» حالا بینه چه کسی است؟ «رَسُولٌ مِنَ اللَّهِ يَتْلُو صُحُفًا مُطَهَّرَةً»؛‌ رسولی که خودش بینه است که دارد صحف را می‌خواند. بینه در درجه اول خود رسول است. او حجت خداست.

این‌که آیه دارد «يَقُولُونَ رَبَّنَا آمَنَّا فَاكْتُبْنَا مَعَ الشَّاهِدِينَ» و همین‌ها خودشان را توبیخ هم می‌کنند که:

(84): «وَمَا لَنَا لَا نُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَمَا جَاءَنَا مِنَ الْحَقِّ وَنَطْمَعُ أَنْ يُدْخِلَنَا رَبُّنَا مَعَ الْقَوْمِ الصَّالِحِينَ»؛ این در ازای همان جملات قرآنی است که «و مالکم»؛ چه‌تان شده؟ در سوره مبارکه حدید آیه 10 حالت استدلال در جملات انتهایی این آیه است‌ «وَمَا لَكُمْ أَلَّا تُنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلِلَّهِ مِيرَاثُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ لَا يَسْتَوِي مِنْكُمْ مَنْ أَنْفَقَ مِنْ قَبْلِ الْفَتْحِ وَقَاتَلَ أُولَئِكَ أَعْظَمُ دَرَجَةً مِنَ الَّذِينَ أَنْفَقُوا مِنْ بَعْدُ وَقَاتَلُوا وَكُلًّا وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْنَى وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ»؛

«وَمَا لَكُمْ أَلَّا تُنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ»؛ چه‌تان شده که در راه خدا انفاق نمی‌کنید؟ «وَلِلَّهِ مِيرَاثُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ»؛ در حالی که میراث آسمان و زمین برای خداست. یعنی دلیل این‌که باید شما انفاق بکنید، این است که «وَلِلَّهِ مِيرَاثُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ» حالا می‌فهمید آیه 8 چه قیمتی دارد. «وَمَا لَكُمْ لَا تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالرَّسُولُ يَدْعُوكُمْ لِتُؤْمِنُوا بِرَبِّكُمْ وَقَدْ أَخَذَ مِيثَاقَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ»؛ ‌چرا ایمان به خدا نمی‌آورید؟ و حال آن‌که رسول دارد می‌گویید. حالا ببینید ایمان به خدا برای ما از این مسیر رد می‌شود؟ اصلا قبول می‌کنیم؟ این‌که بسیاری از مباحث کلامی باید از نبوت شروع شود، نه از توحید! چرا باید انفاق کنم؟ چون آسمان و زمین از آن خداست. چرا باید به رسول ایمان بیاورم؟ چون رسول دارد می‌گوید: ایمان بیاورید! «وَالرَّسُولُ يَدْعُوكُمْ لِتُؤْمِنُوا بِرَبِّكُمْ»؛‌ وقتی رسول می‌گوید ایمان بیاورید،‌ ایمان بیاورید! آیه عجیب است! چرا ایمان به خدا بیاوریم؟‌ چون رسول دارد می‌گوید!

«وَمَا لَنَا لَا نُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَمَا جَاءَنَا مِنَ الْحَقِّ وَنَطْمَعُ أَنْ يُدْخِلَنَا رَبُّنَا مَعَ الْقَوْمِ الصَّالِحِينَ»؛‌ چرا ایمان نیاوریم به خدا و قرآن،‌ در حالی که طمع می‌کنیم که خدا ما را داخل کند در معیت صالحین. این‌جا هم لزوما مسئله قیامت نیست. بحث قوم صالحین بماند برای جلسه آینده!

و اما درباره «نطمع»: ‌ما سه جور طمع در قرآن داریم. 1) یکسری طمع‌های منفی 2) طمعی که فرد به چیز خوب می‌بندد بدون رعایت مقدماتش؛ مثل آدم‌های سرخوش الکی خوش 3) طمع ممدوح؛‌ یعنی طرف نسبت به راهی امیدوارانه حرکت می‌کند. درباره این‌ها قرآن دارد که «تَتَجَافَى جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضَاجِعِ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفًا وَطَمَعًا»(سجده: 16)؛ همیشه هم خوف مقدم بر طمع است؛ چون اگر خوف نباشد و طرف طمع کند، ‌این آدم سرخوشی است. طمع مال کسی است که خوف دارد. این خوف هم مثل ترسیدن از یک درنده نیست، یک حالت وجل و حذر و ترس و خشیت آمیخته با احترام است،‌ لذا در توضیح این خوف‌ها قرآن دارد «یحْذَرُ الاَخِرَةَ وَ یَرْجُوا رَحْمَةَ رَبِّهِ»(زمر: 9)؛‌ یعنی از آخرت حذر می‌کند. خیلی وقت‌ها ما در فارسی این ترس‌ها را ظاهری معنا می‌کنیم؛ مثلا می‌گوییم از خدا بترس! طرف می‌پرسد: برای چه از خدا بترسم؟ بحث ترس از خدا نیست. خیلی وقت‌ها اگر خوف به کار برده شده خوف از مقام خداست! «وَلِمَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ»(الرحمن: 46)؛ یعنی از این مقام و آن استیلای خداوند آدم دارد وحشت می‌کند که گاهی با خشیت و گاهی با «اتقوا الله» است.

متقی نقص‌ها را به خود می‌گیرد و برای خدا سپر می‌شود

«اتقوا»؛‌ یعنی «اخذ الوقایه»؛ کسی یک سپری را اخذ کند و این سپرگیری معانی فوق‌العاده‌ای دارد که گاهی سپر می‌گیری که چوب خدا را نخوری! و گاهی به این هم «مقام وقایه» می‌گویند که طرف به جایی رسیده که نمی‌گذارد هیچ چیز به خدا اصابت کند؛ یعنی هرچه از بدی هست، اول خودش می‌گیرد و هرچه خوبی هست رها می‌کند که بخورد به خدا! و می‌گوید: «وَالَّذِي هُوَ يُطْعِمُنِي وَيَسْقِينِ * وَإِذَا مَرِضْتُ فَهُوَ يَشْفِينِ»(شعراء: 80-79)؛ نمی‌گوید او هم مریض می‌کند و هم شفا می‌دهد، بلکه هر چه نقص است به خودش می‌گیرد و هرچه خوبی است رها می‌کند که به خدا بخورد.

در سوره مبارکه کهف سه تا کاری که حضرت خضر می‌کند و بعد شروع به توضیح دادن می‌کند، اولا یک کشتی را سوراخ می‌کند. دوم می‌زند یکی را می‌کشد. سوم یک دیواری را می‌سازد، ‌ولی وقتی می‌خواهد توضیح بدهد، قرآن را نگاه کنید! که این‌ها لطائف قرآن است. آیه 79 سوره کهف: «أَمَّا السَّفِينَةُ فَكَانَتْ لِمَسَاكِينَ يَعْمَلُونَ فِي الْبَحْرِ فَأَرَدْتُ أَنْ أَعِيبَهَا»؛ خراب کردن کشتی را به خودش نسبت می‌دهد. من اراده کردم کشتی را عیبناک بکنم. چون کارش فقط سوراخ کردن بوده و چون کار برای ناقص کردن بوده، می‌گوید: ‌‌«فَأَرَدْتُ».

وقتی می‌رسد به غلام که این بچه بدی بوده دارد: «فَأَرَدْنَا أَنْ يُبْدِلَهُمَا رَبُّهُمَا»؛‌ اراده کردیم؛ یعنی کار دو وجهی بوده، ‌ولی چون خدا می‌خواسته به این‌ها یک فرزند بهتری بدهد، این کار یک وجه خوبی هم داشته؛ ‌لذا می‌گوید: «فَأَرَدْنَا»؛‌ پروردگار می‌خواهد به این‌ها یک بچه خوبی بدهد.

وقتی می‌رسد به جدار، کار نقصی که نکرده و فقط یک دیوار خراب رادرست کرده و لذا اصلا این کار را اصلا به خودش نمی‌گیرد و می گوید:‌ »فَأَرَادَ رَبُّكَ أَنْ يَبْلُغَا أَشُدَّهُمَا»؛ یعنی اصلا من هیچ‌کاره‌ام! در این حد اولیای خدا دقت دارند که هیچ‌چیز از خیر را به خودشان نچسبانند. نمی‌گوید: ما هم کاری کردیم و دود چراغ خوردیم و کسی که چنین می‌گوید این صفتی قارونی دارد که می‌گوید‌ «قَالَ إِنَّمَا أُوتِيتُهُ عَلَى عِلْمٍ عِنْدِي»(قصص: 78)؛ فکر اقتصادی داشتم، کار کردم! مؤمن حرف‌هایی از این دست نمی‌زند. این حالت وقایه است که مؤمن به آن رسیده.

این طمع‌ها اگر از بستر خوف رد شود، از این‌که به این مقام بی‌احترامی شود و از این‌که نکند من خطا کرده باشم، نکند رعایت این مقام را نکرده باشم! این آدم حق دارد نسبت به خدا طماع باشد، و خدا را با این ویژگی طمع ببیند و باید هم ببیند، اما اگر کسی از این بستر عبور کرده باشد که هیچ جا خوفا و طمعا نباشد، این یک حالت سرخوشی است.

خدا را با طمع بخوانید

در سوره مبارکه مریم دقت کنید! آن‌جا دارد: «کهیعص * ذِكْرُ رَحْمَتِ رَبِّكَ عَبْدَهُ زَكَرِيَّا *إِذْ نَادَى رَبَّهُ نِدَاءً خَفِيًّا»؛‌ اگر هم چیزی از خدا می‌خواهد داد و بیداد نمی‌کند و با ندای خفی از خدا می‌خواهد «قَالَ رَبِّ إِنِّي وَهَنَ الْعَظْمُ مِنِّي وَاشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَيْبًا وَلَمْ أَكُنْ بِدُعَائِكَ رَبِّ شَقِيًّا»؛ خدایا هیچ موقع من از رحمت تو محروم نبوده‌ام. من هرچه خواسته‌ام داده‌ای. حالا من می‌خواهم «وَإِنِّي خِفْتُ الْمَوَالِيَ مِنْ وَرَائِي وَكَانَتِ امْرَأَتِي عَاقِرًا فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا»؛ ‌من پیرم، زنم هم نازاست، به من بچه بده! این جوری با خدا برخورد کرده.

یک نمونه شبیه به این در میان آشنایانمان بود که هرچه ممهدات بچه‌دار شدن است، ‌از بدن این زن درآورده بودند. ازدواج کرد و با طمع کامل از خدا بچه خواست و خدا به او بچه داد! خدا که دستش بسته نیست.

این‌که آدم با خدا با لب و لوچه‌ی آویزان برخورد نکند که مثلا خدایا می‌دانم که نمی‌شود ولی بده! این اصلا روحیه‌ی برخورد با خدا نیست. اگر کسی خوفاً با خدا برخورد کرده باشد،‌ جا دارد که طمعاً برخورد کند. خدایا حتی اگر زن من نازاست از تو که برمی‌آید! «یَا مَنْ تَسَبَّبَ الأسْبَابَ بِلُطْفِهِ»؛ این اسباب به لطف او سبب است. به قول مثنوی «دیده‌ای خواهم سبب ‌سوراخ کن» که اینقدر به اسباب چشم ندوزد. در روایت داریم که اگر در جریان ابراهیم در آتش «یَا نَارُ کونِی بَرْداً وَسَلاماً»‌ سلاما آن را به آتش نگفته بودند، ابراهیم در آتش یخ می‌زد! پس اگر می‌شود آتش این‌قدر سرد بشود که یک نفر در آتش یخ بزند؛‌ یعنی این سبب به خاطر مسبب الاسباب سبب است؛ لذا هیچ موقع آدم نباید ناامید بشود از دعا کردن. در ارتباط با خدا نا امیدانه نباید برخورد کرد. این اسباب به لطف خدا سبب است وگرنه خدا می‌تواند این سبب را بردارد و چیز دیگری سبب شود. لذا هرچه می‌خواهید بخواهید منتها این گونه؛ یعنی به صورت کسی که وقایه و حذرش از خدا بجاست. «مَنْ کانَ لله کانَ الله له»؛ اگر کسی برای خدا بشود، خدا هم برای او می‌شود و خدا هم به او توجه می‌کند که او چیزی می‌خواهد. حالا اگر هم نمی‌دهد بحث دیگری است.

صلوات!

 

[1] . ارشاد القلوب، ج 1، ح 183.(حدیث از حضرت موسی)