جلسه بیست و هشتم

فایل صوتی:

فایل متنی:

متن سخنرانی:

تفسیر سوره یوسف، جلسه 28

بسم الله الرحمن الرحیم

َقالَ مَعَاذَ اللَّهِ أَنْ نَأْخُذَ إِلَّا مَنْ وَجَدْنَا مَتَاعَنَا عِنْدَهُ إِنَّا إِذًا لَظَالِمُونَ ﴿۷۹﴾ فَلَمَّا اسْتَيْأَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِيًّا قَالَ كَبِيرُهُمْ أَلَمْ تَعْلَمُوا أَنَّ أَبَاكُمْ قَدْ أَخَذَ عَلَيْكُمْ مَوْثِقًا مِنَ اللَّهِ وَمِنْ قَبْلُ مَا فَرَّطْتُمْ فِي يُوسُفَ فَلَنْ أَبْرَحَ الْأَرْضَ حَتَّى يَأْذَنَ لِي أَبِي أَوْ يَحْكُمَ اللَّهُ لِي وَهُوَ خَيْرُ الْحَاكِمِينَ ﴿۸۰﴾ ارْجِعُوا إِلَى أَبِيكُمْ فَقُولُوا يَا أَبَانَا إِنَّ ابْنَكَ سَرَقَ وَمَا شَهِدْنَا إِلَّا بِمَا عَلِمْنَا وَمَا كُنَّا لِلْغَيْبِ حَافِظِينَ ﴿۸۱﴾ وَاسْأَلِ الْقَرْيَةَ الَّتِي كُنَّا فِيهَا وَالْعِيرَ الَّتِي أَقْبَلْنَا فِيهَا وَإِنَّا لَصَادِقُونَ ﴿۸۲﴾ قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْرًا فَصَبْرٌ جَمِيلٌ عَسَى اللَّهُ أَنْ يَأْتِيَنِي بِهِمْ جَمِيعًا إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ ﴿۸۳﴾ وَتَوَلَّى عَنْهُمْ وَقَالَ يَا أَسَفَى عَلَى يُوسُفَ وَابْيَضَّتْ عَيْنَاهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ كَظِيمٌ ﴿۸۴﴾

رسیدیم به این‌جا که برادران یوسف گفتند: به جای بنیامین یکی از ما را بگیرید و حضرت یوسف گفت: معاذ الله؛ پناه برخدا! من هیچ موقع چنین کاری نمی‌کنم. این هم برای سر کار گذاشتن افراد نیست. بستگی دارد که آدم شأن انبیاء را چه جوری نگاه کند. بعضی راجع به انبیاء جوری صحبت می‌کنند که ببین چه کردند! شما نکن! مثلا ببین حضرت یونس این‌جوری کرد و این جوری شد! مثل این‌که ادب از که آموختی؟ از بی‌ادبان! در صورتی که این‌ها نبی خدا هستند. نبی را با خودتان مقایسه نکنید.

احسن القصص: قصه‌ای که از آن معارف در می‌آید

احسن القَصص با احسن القِصص فرق دارد. جمع قصه قِصص است و قَصص به معنی قصه‌گویی است و قرآن احسن القَصص است یعنی بهترین فرم قصه گویی این است که از درون آن معارف در می‌آید، اخلاق در می‌آید وگرنه داستان حضرت یوسف را چه کسی بداند، چه نداند، نه دانستن آن به درد می‌خورد، نه ندانستن آن ضرر دارد؛ مثل فیلم‌هندی است که مثلا دوتا داداش هستند که در کودکی از هم جدا می‌شوند و یکی پولدار می‌شود و بعدها همدیگر را می‌بینند و همدیگر را بغل می‌کنند! ولی این‌ها اصلاً در داستان مهم نیست؛ برای همین است که قرآن اصلاً به مقطع تاریخی اشاره نمی‌کند که اگر به مقطع تاریخی اشاره کند، ‌می‌شود تاریخ و شرح احوال نویسی! قصه‌ای بهترین فرم قصه‌گویی می‌شود که برآمده از زمان باشد و زمان در آن دخالتی نداشته باشد، لذا قصه نوح، یونس و یوسف قصه همین الان است! قبلاً هم بوده و بعداً هم هست. داستان نوح گاهی داستان باد و باران است و گاهی توفان فرهنگی است و گاهی توفان اقتصادی، یا سیاسی است. قصه نوح همان قصه است، الان هست و قبلا بوده و بعداً هم هست و این می‌شود داستان منعزل و خارج از زمان. این می‌شود قصه‌ای که می‌تواند خودش را تر و تازه و زنده نگه دارد وگرنه اگر داستانی چسبیده به بخشی از زمان باشد، آن داستان تمام شده؛ چون زمانش تمام شده! و این‌قدر گفت و شنود ندارد. برای همین قرآن قصه تعریف نمی‌کند، قرآن حکمت تعریف می‌کند. سنن الهی را تعریف می‌کند که وَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّهِ تَبْدِيلًا (احزاب: 62) وَلَا تَجِدُ لِسُنَّتِنَا تَحْوِيلًا (اسراء: 77) که در این سنت هیچ تبدیل و تحویلی نیست، ‌لذا داستان‌های قرآن از این جهت زنده است و لذا به متن داستان خیلی دقت نکنید؛ چون‌که خیلی مهم نیست. این‌که داستان در کدام تاریخ بوده؟ مصر چقدر بزرگ بوده؟ برادران چند نفر بودند؟ این‌ها مهم نیست.

پس معاذ الله یعنی من که چنین کاری نمی‌کنم! من با بنیامین هماهنگ کردم که بگیرمش، دیگری را به چه بهانه‌ای بگیرم؟! البته به عنوان کفیل می‌توانست دیگری را بگیرد ولی می‌گوید: مَعَاذَ اللَّهِ أَنْ نَأْخُذَ إِلَّا مَنْ وَجَدْنَا مَتَاعَنَا عِنْدَهُ إِنَّا إِذًا لَظَالِمُونَ؛ اگر این کار را بکنم جزء ظالمین قرار می‌گیریم.

(80): فَلَمَّا اسْتَيْأَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِيًّا قَالَ كَبِيرُهُمْ أَلَمْ تَعْلَمُوا أَنَّ أَبَاكُمْ قَدْ أَخَذَ عَلَيْكُمْ مَوْثِقًا مِنَ اللَّهِ وَمِنْ قَبْلُ مَا فَرَّطْتُمْ فِي يُوسُفَ فَلَنْ أَبْرَحَ الْأَرْضَ حَتَّى يَأْذَنَ لِي أَبِي أَوْ يَحْكُمَ اللَّهُ لِي وَهُوَ خَيْرُ الْحَاكِمِينَ *

فَلَمَّا اسْتَيْأَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِيًّا وقتی از خلاصی بنیامین نا امید شدند، نجوا کنان کنار کشیدند. رفتند تا با هم شور و مشورتی بکنند. قَالَ كَبِيرُهُمْ؛ بزرگترشان گفت. این یا بزرگتر سنی بوده، ‌یا بزرگتر عقلی أَلَمْ تَعْلَمُوا أَنَّ أَبَاكُمْ قَدْ أَخَذَ عَلَيْكُمْ مَوْثِقًا مِنَ اللَّهِ ؛ مگر نمی‌دانید که ما میثاق سپردیم. نمی‌گوید ما چه جوری برگردیم؟ بلکه بحث گرفتن میثاق را می‌کند و این‌که ما یک حرفی زدیم، شما حالی‌تان نیست که پدر شما از شما پیمان گرفته است؟

این اشاره به اهمیت میثاق دارد که در آیات گذشته هم داشتیم. وَمِنْ قَبْلُ مَا فَرَّطْتُمْ فِي يُوسُفَ؛‌ و نمی‌دانید که قبل هم که در مورد یوسف کوتاهی کردید؟! این قوت عقلی او را می‌‌رساند که می‌گوید: فَلَنْ أَبْرَحَ الْأَرْض؛ من اصلاً قدم برنمی‌دارم، من تکان نمی‌خورم حَتَّى يَأْذَنَ لِي أَبِي؛ یا پدرم به من اذن بدهد که برگردم أَوْ يَحْكُمَ اللَّهُ لِي؛ یا خدا یک حکمی درباره من بکند؛ یعنی مثلاً یا در این جا بمیرم، یا بنیامین آزاد بشود.

درست است که داستان با متواری کردن یوسف شروع می‌شود ولی کم کم می‌بینید داستان این برادران به سرانجام خوبی می‌رسد؛ چون در این‌ها خصوصیات خوبی مثل ادب در برابر والدین و بحث التزام آن‌ها به میثاق وجود دارد. بالاخره یک شیرین‌کاری‌ها و خصوصیات خوبی باید وجود داشته باشد تا خدا عاقبت کسی را به خیر کند[1]. در این آیات نشان می‌دهد که ضمن این‌که این برادر بزرگ خصوصیات خوبی دارد، یک لحن‌های نه چندان خوبی هم دارد که

(81): ارْجِعُوا إِلَى أَبِيكُمْ فَقُولُوا يَا أَبَانَا إِنَّ ابْنَكَ سَرَقَ وَمَا شَهِدْنَا إِلَّا بِمَا عَلِمْنَا وَمَا كُنَّا لِلْغَيْبِ حَافِظِينَ

نمی‌گوید پدرمان می‌گوید پدرتان! و بعد می‌گوید: ابنک؛ پسر تو دزدی کرده[2] که این فحوای توهین آمیزی در حرف‌هایش دیده می‌شود که از بی‌معرفتی است.

وَمَا شَهِدْنَا إِلَّا بِمَا عَلِمْنَا وَمَا كُنَّا لِلْغَيْبِ حَافِظِينَ؛ یک زمینه‌های خوبی هم در کلام این برادر بزرگتر هست که می‌گوید: و به پدر بگویید: این جوری که ما دیدیم قضیه این است. که بالاخره صواع الملک در توبره بنیامین پیدا شده بود. برادر بزرگ می‌گوید: دقیقاً همین جور که دیدید گزارش بکنید. این هم حرف خوبی است که آدم تحلیل خودش را از ماجرا گزارش نکند، بلکه همان واقعه‌ای را که دیده گزارش کند! وَمَا كُنَّا لِلْغَيْبِ حَافِظِينَ؛ دیگر ما غیب را نمی‌دانیم چیست؟! پشت صحنه را ما نمی‌دانیم چیست! چیزی که ما دیدیم این بود. حالا ممکن هم هست بنیامین ندزدیده باشد! ما قول دادیم سالم ببریم و سالم برگردانیمش ولی ما حافظ غیب بنیامین دیگر نبودیم که بدانیم او چه کار می‌کند و چه کار نمی‌کند! اگر شاهد هم می‌خواهی برایت می‌آوریم:

(82): وَاسْأَلِ الْقَرْيَةَ الَّتِي كُنَّا فِيهَا وَالْعِيرَ الَّتِي أَقْبَلْنَا فِيهَا وَإِنَّا لَصَادِقُونَ؛ از همان آبادی‌ای که ما در آن بودیم بپرس! اگر می‌خواهی پیک بزن یا اس ام اس و فکس بفرست! هر کار می‌خواهی بکن و از آن قریه‌ای که ما در آن‌جا بودیم بپرس تا بدانی داستان همین است که ما می‌گوییم. برادر بزگ دارد به کوچکترها نخ می‌دهد که فقط با این شیوه با پدر صحبت بکنید! دارد شفاف‌سازی می‌کند.

وَالْعِيرَ الَّتِي أَقْبَلْنَا فِيهَا؛ یا از کاروانی که همراهش بودیم بپرس! که فکر نکنی ما تبانی کردیم!

وَإِنَّا لَصَادِقُونَ؛ و صداقت خودشان را با چند تأکید ثابت می‌کند. اولا این جمله اسمیه است. ثانیا لام تأکید دارد.

تفاوت قریه و مدینه

در این آیه نکته‌ای در بحث قریه وجود دارد:‌

قریه به معنی ده است. به کشور بزرگی مثل مصر ده نمی‌گویند. قریه از قَرَیَ و قَرَوَ می‌آید. قُری به حوضی گفته می‌شود که چیزهایی را در خودش جمع می‌کند. این‌که یک عده را دور هم جمع بکنید بدون مصالح و نسبت‌های اجتماعی. مدینه به جایی می‌گویند که عده‌ای دور هم جمع هستند و دارای مدنیت و تمدن است. در جایی که اندیشه توحیدی حاکم نیست، حتی اگر یوسف حاکم آن‌جاست به آن قریه می‌گویند و آن‌جا دهات محسوب می‌شود؛ چون کار دست ملک است نه یوسف که عزیز مصر است و لذا نمی‌تواند روابط براساس مدنیت باشد.

آن تمدنی که قرآن اسمش را تمدن می‌گذارد، ذیل سایه توحید اتفاق می‌افتد، لذا به برکت ورود پیغمبر است که نام یثرب، مدینه می‌شود. در داستان سوره یس می‌بینید قبل از این‌که مؤمن آل یس بیاید اسم آن‌جا را قرآن قریه می‌گذارد و بعد از حضور مؤمن آل یس اسم همان‌جا را مدینه می‌گذارد؛ یعنی در اندیشه قرآن مدنیت هرجا به صرف نظم اجتماعی در آن‌جا محقق نمی‌شود[3]. اگر آن‌جا داخل در نظام توحیدی باشد و توحید اصل حاکم بر آن‌جا باشد و آن جامعه برمبنای توحید بچرخد، نامش مدینه است و گرنه دهات است. این است که مدنیتی که دین تعریف می‌کند با مدنیتی که ظاهربینانه تعریف بشود با هم فرق دارد. و قرآن رسماً به آن کشور پهناور می‌گوید دهات! چرا؟ چون فقط دور هم جمع هستند با چه ملاکی؟ خوب یک ملاکی! این که عین بی‌نظمی است! مثل این‌که شمادستگاهی طراحی کنی و بعد بپرسند با چه فرمولی ساختی؟ بگویی با (51/32)

خوب این فرمول بندی که فرمول‌بندی نیست! عین این است که برایش فرمولی نمی‌گذاشتی! اصلاً فرمول بودن فرمول به این است که تطابق با واقعیت داشته باشد، یا نداشته باشد[4].

(سؤال) این‌ها به زبان عبری سخن می‌گفتند و قرآن این جملات را گزارش می‌کند. یک نکته‌ای در زبان قرآن وجود دارد و آن این‌که اگر راجع به جمله‌ای قرآن موضع‌گیری منفی نکند؛ یعنی آن جمله مورد پسند قرآن است و اگر آن را قبول نداشته باشد موضع‌گیری می‌کند. بعضی اوقات قرآن گزاره‌ها را شسته رفته می‌کند و نقل می‌کند. به هرحال چه این جمله را برادران یوسف گفته باشند،‌ چه restate شود و بیان شود، این نکته از آن در می‌آید به قرینه کل محتوای قرآن، این اجازه را به ما می‌دهد که سر این نقطه بایستیم و چنین حرفی درباره قریه و مدینه بزنیم. لااقل به عنوان تطرق احتمالات

(سؤال) شهر را به مدینه تعبیر کرده‌اند. گزارش تاریخی نشان می‌دهد که مصر کشور بزرگ و متمدنی بوده و پایتخت با حساب و کتابی داشته و به سبک روستای چندد خانواره اداره نمی‌شده. یوسف عزیز مصر بوده و قانون قانون یوسفی نبوده، قانون‌های ملک بوده. برای همین به حال یوسف تأسف می‌خوریم حتی در مقام عزیز مصر! لذا آن‌جا هم يَا أَسَفَى عَلَى يُوسُفَ(84) دارد که یوسف به این عظمت ایستاده که ارزاق مادی مردم را تأمین بکند! افق پرش یوسفی که من عبادنا المخلصین است که این نیست! یوسف در مقام هدایت عمومی مردم است و رزق معنوی دادن به مردم و کرسی تدریس گذاشتن، نه این‌که بیاید حساب ارزاق مردم را به دست بگیرد! [5]

(83): قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْرًا فَصَبْرٌ جَمِيلٌ عَسَى اللَّهُ أَنْ يَأْتِيَنِي بِهِمْ جَمِيعًا إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ *

حضرت یعقوب گفته: بَلْ سَوَّلَتْ[6] لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْرًا؛ نفس شما این مطلب را برای شما آراسته فَصَبْرٌ جَمِيلٌ؛ من هم صبر جمیل می‌کنم.

مفسرین که ظاهراً تعلقی به انبیاء عظام ندارند! گفته‌اند: بالاخره آدم است دیگر، ‌اشتباه کرده! چون سابقه قبلی داشتند که 20 سال پیش یوسف را دزدیدند، برای همین حضرت یعقوب به این‌ها می‌گوید: بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْرًا فَصَبْرٌ جَمِيلٌ.

مفسرین این حرف را زدند و اشتباه کرده‌اند؛ چون این نبی خداست که اگر در حکم اشتباه کند،‌دقیقا در جایی که نباید اشتباه کند دارد اشتباه می‌کند.

 

 

 

 

 

[1] . دزدهایی بوده‌اند که وقتی کالایی را به آن‌ها می‌سپردند،‌ می‌گفته: چون به من سپرده‌اند،‌ من از آن محافظت می‌کنم! همین باعث نجات او می‌شود. گاهی که من در احوالات این بزرگان دقت می‌کردم، می‌دیدم این‌ها یک شیرین‌کاری‌هایی داشته‌اند که خدا این‌ها را گرفته. خودشان هم که گزارش می کنند، آن‌ها را به عنوان نقطه‌عطفشان یاد می‌کنند. آقای امجد استادی داشته که مریضی متعفنی می‌گیرد که احدی جرأت نمی‌کند به او نزدیک شود و به او برسد، اولین کسی که جرأت می‌کند به او نزدیک بشود آقای امجد 18 ساله است. وقتی او پرستاری می‌کند بقیه هم یواش یواش می‌آیند. درست بعد از این واقعه است که به قم می‌آید و با آقای بهاء الدینی محشور می‌شود.

پس وجود یک خصیصه‌هایی لازم است که اگر انسان آن‌ها را درشت نگه دارد، خوش‌عاقبت‌شدنش خیلی محتمل است.

(سؤال)

[2] . دیدید گاهی که پدر و مادرها سر بچه‌ها چه مدلی با هم برخورد می‌کنند؟! هر موقع بچه کار خوب می‌کند، ‌می‌گوید: قربونش برم بچه‌ام! به خانواده ما رفته! هر موقع که بچه کار بد می‌کند، می‌گوید: بچه تربیت کردی! به خانواده شما رفته! خوب این توهین است؛ چون اگر تربیت است که هردو تربیت کردیم

[3] . 4 تا چراغ سبز و قرمز جایی را مدینه نمی‌کند. نه این‌که فکر کنید این‌جا مدینه است و غرب دهات است! این‌جا هم براساس توحید نمی‌چرخد. اساساً در جایی که نظم و هم‌گرایی می‌تواند شکل بگیرد فقط در جامعه توحیدی می‌تواند این اتفاق بیفتد وگرنه نمی‌تواند اتفاق بیفتد. این جامعه مثل پیراهنی است که هر طرفش را بدوزی طرف دیگرش در می‌رود. این جامه اصلا برازنده این جامعه نبوده و نیست و نخواهد بود! این‌که امیر المؤمنین در آخرین لحظات عمرش بحث نظم را می‌کند، این نیست که خط کشی بغل دفترتان یادتان نرود! البته در جاهای دیگر امیر المؤمنین به کارگزارانش گفته: ألِقْ دَواتَک وَأطل جِلْفَة قَلَمِک، سر قلمت را تیز کن و در دواتت لیقه بینداز! ولی این‌ها توصیه‌های دم مرگی نیست! این‌که می‌گوید: أوصیکم عباد الله و نظم أمرکم، منظور نظم همه‌جانبه‌ای است که تمام ساحت‌های وجود را با هم منظم بکند. که یکی از ضعیف‌ترین شعباتش ایستادن پشت چراغ قرمز است و این‌که کارت اعتباری از cash بهتر است، لذا وقتی قرآن این بحث قریه مستحکم را می‌کند لَا يُقَاتِلُونَكُمْ جَمِيعًا إِلَّا فِي قُرًى مُحَصَّنَةٍ أَوْ مِنْ وَرَاءِ جُدُرٍ بَأْسُهُمْ بَيْنَهُمْ شَدِيدٌ تَحْسَبُهُمْ جَمِيعًا وَقُلُوبُهُمْ شَتَّى ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لَا يَعْقِلُونَ ﴿۱۴﴾، می‌گوید: این‌ها ظاهرا با هم‌اند ولی از هم پراکنده‌ا‌ند، مثلا اگر شما یک مشت براده آهن را روی یک ورق بریزید غیر ممکن است بتوانید این‌ها را با هم هم‌گرا بکنید، حتی در حساب احتمالات تقریباً غیر ممکن است. هرچقدر این‌ها را با هم جمع کنی باز این‌ها از هم پراکنده می‌ایستند. قرآن با بیانات صریح نشان می‌دهد که این نظم جهانی فقط در سایه توحید اتفاق می‌افتد ولا غیر! هرچقدر بنشینید فکر بکنید، نظم جهانی اتفاق نمی‌افتد؛ چون نظم جهانی را می‌خواهید روی آدم درست بکنید. آدمی که از نفخت فیه من روحی درست شده. چطور می‌خواهید آدم‌ها را با هم هم‌گرا بکنید و حال آن‌که انسان‌شناسی شما براساس امانیسم غربی است! انسان‌شناسی‌ای که براساس ولقدکرمنا بنی آدم شکل بگیرد، می تواند آدم‌ها را هم‌گرا بکند؛ مثل یک آهن‌ربایی که تا زیر این براده‌ها قرار گیرد، همه با هم هم‌گرا می‌شوند. وگرنه نظم جهانی درحقیقت یک خواب و خیالی بیش نیست! و قزآن در آن‌جا که می‌گوید: واعتصموا بالله جمیعا، نتیجه‌اش را ولا تفرقوا بیان می‌کند. وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعًا وَلَا تَفَرَّقُوا وَاذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْدَاءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ(آل عمران: 103)؛ یعنی فقط در سایه دین این اتحاد می‌تواند اتفاق بیفتد و تا روز قیامت می‌تواند باقی بماند. مگر در سایه دین و توحید این تفرقه‌ها برطرف بشود و الا می‌شوند همان‌که گرفتار شرکاء متشاکس است. توحید می‌آید تکلیف همه را با یک مبدأ حل می‌کند. مبدئی که چه شما توحید را در نظر بگیرید، چه در نظر نگیرید؛ یعنی توحید به این معنی نیست که خدا یکی است؛ بلکه توحید به معنی این است که مدیریت یکی استاین بحث سکولاریسم، بحث ضد دین بودن نیست! این بحث است که مرجعیت بشر را به مرجعی غیر از خدا واگذار بکنید و این سکولاریزاسیون چه شما بخواهید یا نخواهید دارد در جامعه ما اتفاق می‌افتد؛ یعنی مرجعیت بشر به مبدئی غیر الهی دارد وصل می‌شود. این‌ها این را می‌گویند و خدا هم یک چیز دیگر می‌گوید! خدا در کنار بقیه دارد نظر می‌دهد! بقیه در عرض خدا نظراتی دارند! در نهاد سکولار ضد دین بودن در جوهرش نهفته نشده است، چنان‌چه می‌گویند، بلکه در سکولاریسم بحث غیر دینی بودن است. عالم براساس توحید می‌گذرد! این وحدانیت و توحّد هست، چه شما فکر بکنید که می‌گذرد و چه فکر بکنید که نمی‌گذرد! در فیزیک پرتابه‌ها براساس (38: 30) حل می‌شود، چه شما این معادله را در نظر بگیرید چه در نظر نگیرید! اگر در نظر نگیری دستگاه‌هایی که می سازی خراب از آب در می‌آید و ممکن است چند ثانیه‌ای بیشتر کار نکند ولی بعداً خودش را نشان می‌دهد. اگر براساس توحید برنامه‌ریزی انجام نشود، همه معادلات به هم می‌ریزد.

 

[4] . اگر هم الان بحث اصل عدم تطابق هایزنبرگ مطرح است، نمی‌گوید که کلاً می‌خواهیم عدم تطابق داشته باشد! بلکه دارد بحث کارایی را می‌کند؛ یعنی این فرمول باید کارایی داشته باشد. می‌گویند این اصل عدم قطعیت است؛ یعنی قطعی نمی توانی شما چنین و چنان یگویی! مثلا تطابق این فرمول با سرعت‌های بالا جواب نمی دهد؛ یعنی فرمول در سرعت‌های بالا این نیست و یا به عبارتی بعضی پارامترهای این فرمول در سرعت‌های بالا حذف می‌شود. این یعنی مطابقت با واقع! وگرنه این فرمولی که با آن جهان را می‌توانی اداره کنی جز ادیان الهی نیست! اصلا با غیر این نمی‌شود جهان را اداره کرد. و شاهدش هم همین است که تا حالا نشده است! اگر منظور از اداره کردن این است که عقل جمعی بشر کارت اعتباری را به جای cash گذاشت که این‌که اداره آدم و عالم نیست! این سبک اداره طویله است.

[5] . خیلی وقت‌ها ما انبیاء را با خودمان مقایسه می‌کنیم و می‌گوییم از این به بعد یوسف چه حالی کرده! درصورتی که یوسف در نقش عزیز مصر بودن هم، زندانی است؛ مثل این‌که او را به عنوان مسئول بانک گذاشته‌اند؛ این کسی را که می‌تواند در دنیا انقلاب بپا کند؛ مثل این‌که امام خمینی را می‌گذاشتند مسئول بانک پارسیان! امام که جایش این‌جا نیست! ولو این‌که هزار میلیون دارد زیر دستش می‌رود و می‌آید! بعد با این و آن بحث کند که اقساط شما عقب افتاد و …. لذا اگر امام مسئول اقتصادی کشور بشود جا دارد بگوییم «وا اسفا علی امام»

امام صادقین علیهما السلام می‌توانستند به امیر وقت بگویند ما را بگذار مسئول تبلیغات؟ یوسف هم نمی توانست در این نقش جلو بیاید چون کاملا نظام و دیدگاه آن کشور با نظام توحیدی یوسف به هم می‌ریخت! چون ملک به دنبال ثروت‌اندوزی خودش هست اما امام رضا به عنوان استخوان در گلوی حکومت است. بهترین انتخاب امام رضا همین بوده که ولیعهد بشود. این‌ها باید مسئول اجتماع می‌شدند و یوسف ارزاق مردم را به دست گرفت. این‌که یوسف در این مقام باشد خوب است ولی شأن یوسف این نیست! که او متوقف بشود بر این‌که ارزاق مادی مردم را تأمین کند. پس در همه جا وا اسفی علی یوسف دارد،‌ چه آن‌جا که در چاه انداختندش، چه آن‌جا که کارگر عزیز مصر شد، چه آن‌جا که به زندان انداختندش! (بعضی می‌گویند مگر یعقوب نمی دانست یوسف زنده است؟ بله اما چه زنده بودنی!) چه آن‌جا که عزیز مصر شد و مسئول بانک!

(سؤال) خود مقام مهم نیست بلکه مهم این است که آیا می‌تواند هدایت کند،‌ یا دستش بسته است؟ وقتی ائمه عسکریین من سجن الی سجن می‌رفتند، وا اسفی ندارد؟ بحث مقام که نیست! لذا اگر می‌بینید ائمه با حکومت‌ها جنگ و دعوا دارند سر مقام نیست. ما نباید ائمه را با خودمان مقایسه کنیم! اگر امیر المؤمنین در نهج البلاغه می‌گویدلَنَا حَقٌّ فَإِنْ أُعْطِينَاهُ وَ إِلَّا رَكِبْنَا أَعْجَازَ الْإِبِلِ وَ إِنْ طَالَ السُّرَى (حکمت 22)؛ اگر این حق ما را به ما دادید که دادید و الا این شتر خلافت را دو ترک سوار می شویم و ما نمی‌گذاریم شما سوار شوید بروید که! ولو این شبگردی طول بکشد! بعضی تحلیلشان راجع به جریانات تاریخ ائمه تن زدن ائمه از مسئولیت است که مثلا ما می‌خواستیم شما را به توحید دعوت کنیم، اگر نمی خواهید بروید! در حالی‌که این خلافت چیزی است که خدا به گردن این‌ها گذاشته و این موقعیت مقام هم نیست. این حرف را همان امیر المؤمنینی می‌زند که می‌گوید: من دنیا را سه طلاقه کرده‌ام؛ یا دنیا غری غیری؛ ای دنیا برو غیر ما را بفریب وَاللَّهِ لَدُنْيَاكُمْ هَذِهِ أَهْوَنُ فِي عَيْنِي مِنْ عِرَاقِ خِنْزِير فِي يَدِ مَجْذُوم (حکمت: 236)،‌والله دنیای شما نزد من از استخوان خوکی در دست جذامی پست‌تر است. من عفطه عنز؛ از آب بینی بز برای من پست‌تر است. و همین امامی که راجع به مرگ می‌گوید: وَ اللَّهِ لَابْنُ أَبِی طَالِبٍ آنَسُ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْی أُمِّه؛ والله که من از بچه‌ای که به پستان مادر مشتاق است،‌من به مرگ مشتاق‌ترم، همین امیر المؤمنین می‌گوید: ما شتر خلافت را ول نمی‌کنیم تا شما سوار بشوید و بروید. ما دو ترک سوار می‌شویم و نمی‌گذاریم شما یک ترک سوار بشوید، لذا اگر در مقامی در شأن خود قرار بگیرند، وظیفه‌ای است که خدا بر عهده آنان گذاشته است و اگر در موقعیت پایین‌تر هم قرار بگیرند، بهترین کار را در همان‌جا می‌کنند. وقتی صادقین علیهما السلام در بحبوحه حکومت بنی امیه و بنی عباس قرار می گیرند و نمی توانند حکومت را هم بگیرند و در آن موقعیت حکومت به دردشان نمی خورد، تربیت شاگرد می‌کنند. تمام آن‌چه که ما الان بر سر آن نشسته‌ایم به برکت فقه و روایات امام صادق و امام باقر است و این‌که به ما شیعه جعفری می‌گویند به خاطر همین است.

[6] . تسویل یعنی یک چیز زشت را زرورق بپیچانید تا طرف خوشش بیاید و این کار را شیطان و نفس می‌کند. هم سولت لکم انفسکم داریم و هم سولت لی نفسی و این‌ها دوال همدیگرند. شیطان کارشناس و فوق تخصص نفس شناسی است؛‌ این‌که شما را با چه زمینه‌ای بفریبد فرق دارد تا بنده را با چه زمینه‌ای بفریبد! اگر بخواهد من را پای اینترنت بنشاند که صحنه خلاف ببینم می‌گوید: تو که مربی دانشگاه هستی باید بفهمی بلکه وجدان کنی که بقیه چه می‌بینند! بعد image‌ها را سرچ می‌کنی شیطان می‌گوید: این‌که نشد! آن‌ها ویدئو می‌بینند، تو باید مشکلات را لمس کنی! الی ما شاء‌الله برو جلو! می‌بینی آن زهرمار را توی یک بسته قشنگ می‌پیچد و تحویل من می‌دهد و شما را هم جور دیگری اغوا می‌کند. طرف آمده دانشگاه به من می‌گوید: من می‌روم خارج و آن‌جا کارهای خلاف می‌کنم. می‌گویم: با خانواده می‌روی؟ می‌گوید: نه! می‌گویم: خوب تنها نرو می‌گوید: مگر نداریم که آدم باید دنیادیده بشود! شیطان این را با شعار دنیادیدگی فریب می‌دهد. شیطان بلد است با هرکسی چه کار بکند.