جلسه بیست و یکم

فایل صوتی:

فایل متنی:

متن سخنرانی:

تفسیر سوره ابراهیم، جلسه 21

بسم الله الرحمن الرحیم

«قَالَتْ رُسُلُهُمْ أَفِي اللَّهِ شَكٌّ فَاطِرِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ يَدْعُوكُمْ لِيَغْفِرَ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ وَيُؤَخِّرَكُمْ إِلَى أَجَلٍ مُسَمًّى قَالُوا إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُنَا تُرِيدُونَ أَنْ تَصُدُّونَا عَمَّا كَانَ يَعْبُدُ آبَاؤُنَا فَأْتُونَا بِسُلْطَانٍ مُبِينٍ»(10)

بعد از این‌‌که «گروه رسل گفتند: آیا به خدایی که فاطر سماوات و ارض است، شک دارید؟ خدا دارد شما را دعوت می‌کند تا بخشی از گناهانتان را ببخشد و اجل شما را تا اجل مسمی به تأخیر بیندازد و بعد این‌ها گفتند: «إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُنَا» «ان»، «ان نافیه» است؛ نیستید شما مگر بشری شبیه خود ما که می‌خواهید «تَصُدُّونَا»؛ ما را منحرف بکنید و جلوگیری بکنید «عَمَّا» (عن ما)؛ از آن چیزی که پدران ما می‌پرستیدند «فَأْتُونَا بِسُلْطَانٍ مُبِينٍ»؛ پس یک سلطان مبین و یک دلیل آشکار بیاورید.

نسبت به بحث جلسه پیش این آیه 6 سوره مبارکه نمل را بخوانم که آیه‌ای تکمیلی بر بحث «ام الکتاب و لدن» است: «وَإِنَّكَ لَتُلَقَّى الْقُرْآنَ مِنْ لَدُنْ حَكِيمٍ عَلِيمٍ»؛ ای پیغمبر! تو داری قرآن را تلقی می‌کنی (با قرآن لقاء می‌کنی، بحث آموزش قرآن نیست) نه قرآنا عربیا بلکه همان قرآنی که «لَدَيْنَا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ» و تو قرآن را باید از نزد همان حکیم علیم تلقی کنی. و این ماجرای وحی را خیلی جدی‌تر می‌کند، نه این‌که شما فکر بکنی، من این‌جا هستم و یکسری فرشته الان دارند برای من قرآن می‌خوانند! و اگر امیرالمؤمنین در نهج‌البلاغه می‌گوید: من در «حرا» با پیغمبر می‌رفتم «أری نورَ الوَحیِ و الرسالۀ و أشُمّ نورَ النبوۀ»(خطبه قاصعه: 192)؛ من نور وحی و رسالت را می‌دیدم و بوی نبوت را استشمام می‌کردم و ناله شیطان را می‌شنیدم. «إنک تَسمَعُ ما أسمَعُ و تَری ما أری إلا أنّکَ لَستَ بنبیٍ»؛ پیامبر به من می‌گفتند: هر چه من می‌شنوم و می‌بینم تو هم می‌شنوی و می‌بینی الا این‌که تو نبی نیستی!

انسان کامل معلم ملائکه است

این شأنی است برای امیرالمؤمنین و این خیلی مهم است. بحث این نیست که یکسری اصواتی را دارد می‌شنود، بلکه برای تلقی وحی باید برود «مِنْ لَدُنْ حَكِيمٍ عَلِيمٍ» قرآن را از آن ام الکتاب بگیرد و بعد بسپارد به جبرئیل خودش؛ یعنی این‌ها در او جمع شده و وقتی در عوالم خودش بالا رفت، باید بدهد به جبرئیل خودش که در آن عالم خودش از جبرئیل خودش برتر است، آن جایی که جبرئیل می‌گوید: «لَو دَنَوتُ أنمُلَۀ لَأحتَرَقتُ»؛ من اگر یک بند انگشت بالاتر بروم می‌سوزم! (این سوختن هم یک معنای دیگری دارد) خود پیامبر معلم ملائکه است. در آیات 30 تا 39 مربوط به انسان کامل در سوره بقره، بحث این است که «قَالَ يَا آدَمُ أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمَائِهِمْ»؛ تازه تو بیا به ملائکه یاد بده! او خودش معلم ملائکه است؛ یعنی وقتی قرآن از آن بالا در او القاء می‌شود، باید هم‌رتبه باشد تا القاء بشود و این همان چیزی که بحث ثقلین را درست می‌کند؛ یعنی که دو انگشت نشانه و وسط را نشان داده‌اند و گفته‌اند این‌ها عِدل هم هستند. پس باید خودش به لحاظ روحی قرین قرآن بشود تا بتواند فی ام الکتاب بگیرد و بدهد به جبرئیل خودش که جبرئیل، آن‌جا از شئون خود نبی است، و جبرئیل خودش قرآن را پایین بیاورد و در نشئه‌ی عنصری یک بار دیگر از جبرئیل دریافت کند؛ یعنی جبرئیل کاری که می‌کند این است که گل‌هایی از باغ رسالت می‌چیند و دسته‌ می‌کند و تقدیم رسول می‌کند. چیز نداشته به رسول نمی‌دهد. او باید قرآن را از جای دیگری دریافت کند؛ چون جبرئیل پایین‌تر از خودش است. (این مطلب خیلی جدی است!) او باید قرآن را از جایی دریافت کند که جبرئیل خودش پایین‌تر از آن‌جاست. «وَإِنَّكَ لَتُلَقَّى الْقُرْآنَ مِنْ لَدُنْ حَكِيمٍ عَلِيمٍ»؛ تو قرآن را دریافت می‌کنی و قرآن در تو القاء می‌شود در همان «لدن» و «عند» و بعد آن را تحویل جبرئیل می‌دهی و جبرئیل در مرحله‌پایین‌تر و در نشئه‌ی عنصری دوباره آن را به تو می‌دهد. و چون بعضی این فرهنگ «تلقی قرآن من لدن» است را متوجه نمی‌شوند، یک دور دیگر شبهه «إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُنَا» دارد خودش را نشان می‌دهد که ائمه هم که یک بشری مثل ما هستند! چه فرقی دارد؟! به انبیاء هم همین را می‌گفتند که «شما که یک بشری مثل خود ما هستید!» خوب انبیاء هم بشری مثل خود ما بودند! و جدیدا بلندگوی آخوندی هم پیدا کرده در این که هیچ شأن خاصی برای ائمه و برای نبی قائل نشدن و این‌که این‌ها که با ما فرقی ندارند!

«بَشَرٌ مِثْلُنَا» یک فرهنگ در قرآن دارد. که نمی‌خواهیم کاملا این بحث را باز بکنیم، ولی جا دارد که از عنوان بشر استفاده کنیم. در معنی لغوی، «بشر» جمع «بشره» است، به معنای پوست و این عنوان خیلی در فهم این معانی‌ای که گفته می‌شود، مهم است. شاهد قرآنی آن هم در سوره مبارکه مدثر است: «كَلَّا إِنَّهُ كَانَ لِآيَاتِنَا عَنِيدًا»(16)؛ برای آیات ما معاند بود و بعد از یک جریان فکری معاند می‌گوید: «سَأُرْهِقُهُ صَعُودًا»؛ به زودی آن‌ها را از گردنه‌های عذاب بالا می‌بریم. بعد می‌خواهد یک جریان را بگوید و این‌ها مراحل یک جریان فکری است:

«إِنَّهُ فَكَّرَ وَقَدَّرَ * فَقُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ * ثُمَّ قُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ * ثُمَّ نَظَرَ * ثُمَّ عَبَسَ وَبَسَرَ * ثُمَّ أَدْبَرَ وَاسْتَكْبَرَ * فَقَالَ إِنْ هَذَا إِلَّا سِحْرٌ يُؤْثَرُ * إِنْ هَذَا إِلَّا قَوْلُ الْبَشَرِ * سَأُصْلِيهِ سَقَرَ * وَمَا أَدْرَاكَ مَا سَقَرُ * لَا تُبْقِي وَلَا تَذَرُ * لَوَّاحَةٌ لِلْبَشَرِ»

«إِنَّهُ فَكَّرَ وَقَدَّرَ»؛ فکر کرد و تقدیر کرد؛ اندازه‌گیری کرد. این تقدیرِ پس از تفکیر؛ کاملا قرآن این اندازه‌گیری را بولد می‌کند و می‌کوبد با دو تا آیه «فَقُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ * ثُمَّ قُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ»؛ مرگ بر او! این چه اندازه‌گیری‌ای بود که کرد؟

اتفاقی که در یک جریان معاند می‌افتد، این است که شما فکر می‌کنی و بعد که می‌خواهی جریان فکرت را اندازه‌گیری بکنی، چه پارامترهایی می‌گذاری؟ چه پارامترهایی کنار هم می‌چینی؟ کدام را اول می‌چینی و کدام را بعدا؟ کدامیک را برمی‌داری؟ کدامیک را باقی می‌گذاری؟ در این تقدیر و اندازه‌گیری‌های پس از تفکیری که داری می‌کنی و این سیری که در معلوماتت می‌کنی، وقتی یک فکر را نخواهی قبول بکنی، شروع می‌کنی به عوض کردن تقدیرها و اندازه‌ها و آدم در این‌جا پارامترهایی که می‌گذارد و برمی‌دارد تفاوت می‌کند. این جوری نیست که همه را بگذارد و بعد از آن‌ها نتیجه‌گیری بکند! وقتی به لحاظ روحی نمی‌خواهد قبول بکند، این تقدیری که می‌کند، اولین خلل در همین جا وارد می‌شود. چرا این پارامترها را برمی‌داری؟! چرا این پارامترها را دخالت نمی‌دهی؟ چه کسی گفته این پارامترها را دخالت ندهی و این پارامترها را دخالت بدهی؟! چرا اینقدر مقاومت می‌کنی که این پارامترها نباشد؟! «إِنَّهُ فَكَّرَ وَقَدَّرَ»؛ بعد قرآن تو را در این پارامترهایی که نمی‌گذاری، یا بی‌خودی برمی‌داری، یا بی‌خودی می‌گذاری، به شدت توبیخ می‌کند. و می‌گوید: «فَقُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ»؛ مرگ بر او! این چرا این جوری می‌کند؟! «ثُمَّ قُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ»؛ نفرین بر او چرا دارد این جوری اندازه‌گیری می‌کند؟

وقتی یکسری پارامترها را چید و برداشت، «ثُمَّ نَظَرَ»؛ یک بار دیگر مسئله را از اول نگاه می‌کند، با توجه به آن تقدیری که خودش گذاشته؛ با یک پیش‌فرض‌هایی یک چیزهایی را برداشته و یک چیزهایی را گذاشته، «ثُمَّ عَبَسَ وَبَسَرَ»؛ [در این مرحله] دیگر چهره در هم می‌کشد و نسبت به آن مسئله اظهار ناملایمت می‌کند؛ یعنی قرآن یک سیکلی را بیان می‌کند که فرد از اعتقادی به ظاهری و بعد دوباره مراجعه از ظاهری به اعتقادی دارد می‌رود. خیلی آیه مهمی است! و این‌ها بسیار در نشان دادن مسئله عناد مهم است و این‌که بزنگاه این [عناد] کجاست؟ بزنگاهش این است که شما با یکسری پیش فرض‌ها یکسری پارامترها را از وسط صحنه برمی‌داری!

ما بحثی داشتیم با [پزشکان] که چرا شما این پارامترها را از پزشکی برمی‌دارید؟! که گفته که پارامترهای روح روی بدن در مسائل پزشکی تأثیر ندارد؟! چرا می‌گویید: ما این پارامتر را حذف می‌کنیم و شروع می‌کنم روی بدن تحقیق می‌کنیم. و اگر کسی نخواهد قبول کند، اصلا قبول نمی‌کند و چرا؟ چون آن تقدیری که کرده، تقدیر خاصی است و بزنگاهش هم همین جاست و قرآن این را می‌کوبد «فَقُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ * ثُمَّ قُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ»؛ مرگ بر کسانی که چنین کارهایی می‌کنند. بعد «ثم نظر»؛ بعد از تقدیر شروع می‌کند یک بار از اول بررسی کردن و نگاه کردن. «ثُمَّ عَبَسَ وَبَسَرَ»؛ دیگر نسبت به این قضیه عبوس می‌شود، چهره در هم می‌کشد و اظهار ناراحتی می‌کند که یعنی چه که دعا تأثیر دارد؟! این هیئت‌هایی که می‌روید یعنی چه؟! که گفته این جوری است؟

باز این قضیه تبدیل می‌شود به یک فعالیت داخلی که «ثُمَّ أَدْبَرَ وَاسْتَكْبَرَ»؛ اول به آن مطلب پشت می‌کند و بعد هم خودش را برتر از همه این داستان‌ها می‌بیند. این ماجرای یک فکر عنادی است و بزنگاهش هم آن تقدیرهایی است که آدم انجام می‌دهد، و بعد که به این‌جا رسید، «فَقَالَ إِنْ هَذَا إِلَّا سِحْرٌ يُؤْثَرُ»؛ می‌گوید: این آیات الهی چیزی نبود مگر سحری که مال پیشینیان بود و دست به دست شد و رسید به ما.

دقت می‌کنید که چقدر آیه در روالی که طی می‌کند، مهم است؟! کاملا مشخص است که آیه حرف دارد؛ یعنی با «ثم» روال آن را هم می‌گوید.

حالا برای شما که شاید فکرتان علوم مهندسی باشد، این‌ پیش فرض‌ها خیلی درشت نشده! ولی این‌ها در فکرهای علوم انسانی، به شدت تأثیر دارد، و با آن پیش‌فرض‌ها شروع می‌کنند این پارامترها را دستکاری کردن! یکی را برمی‌دارد و یکی را می‌گذارد، بدون هیچ دلیلی! و بعد نسبت به این مسائل اظهار ناملایمت می‌کنی و همین که این کار را کردی باعث می‌شود که به آیات الهی پشت می‌کنی! پشت کردن همان و به استکبار تبدیل شدن همان! «إِنْ هَذَا إِلَّا قَوْلُ الْبَشَرِ»؛‌ و می‌گوید: این نیست مگر قول بشر. «سَأُصْلِيهِ سَقَرَ»؛ ما او را در آتش جهنم می‌سوزانیم. «وَمَا أَدْرَاكَ مَا سَقَرُ»؛ و تو چه می‌دانی سقر چیست؟! «لَا تُبْقِي وَلَا تَذَرُ»؛ یک چیزی است که نه آدم را باقی می‌گذارد و نه رها می‌کند که بمیرد و تمام شود! «لَوَّاحَةٌ لِلْبَشَرِ» و این آیه شاهد معنای لغوی «بشر» است؛ یعنی آن سقر پوست‌ها را سیاه می‌کند. (در این‌جا غیر از دو مترجم، همه اشتباه ترجمه کرده‌اند! و بشر را پوست معنا کرده‌اند در حالی که بشر، جمع است و یعنی پوست‌ها) (سوره مدثر بسیار آیات زیبایی دارد مخصوصا آیه 31، آیه بلندی که وسط این آیات کوتاه آمده که همه مترجمین بلا استثنا اشتباه ترجمه کرده‌اند؛ به خاطر ندانستن یک فرهنگ در قرآن)[1]

بحث «بشر» که از این‌جا شروع می‌شود که به معنای «پوست‌ها» است، خودش معنا دارد و در قرآن فرهنگی را تولید کرده و آن این‌که دو بعدی بودن آدم مقداری متضمن این معناست. هیچ موقع هم خدا نگفته بیایید به یک بشر ایمان بیاورید. داستان بشر و پیامبران هم داستان جدیدی نیست. از اول گیر در این داستان فرق بشر با انسان بوده, گرچه بعضی وقت‌ها در قرآن بشر به معنی انسان آمده,‌ ولی به لحاظ فرهنگ قرآن که پیگیری می‌کنید, داستان قدیمی است و از خلقت آدم و ماجرای سجده فرشتگان شروع می‌شود, داستانی که علامه هم می‌گویند – خودش بحثی تمثیلی است و کلا می‌گوید, انسان این جوری است؛ یعنی ماجرای کلی انسان کامل را دارد می‌گوید, نه این‌که در یک زمان خاصی اتفاق خاصی افتاده و آیاتی هم داریم که این را نشان می‌دهد: «وَلَقَدْ خَلَقْنَاكُمْ ثُمَّ صَوَّرْنَاكُمْ ثُمَّ قُلْنَا لِلْمَلَائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ»(اعراف: 11)؛ ما شما را خلق کردیم, شما را صورت‌بندی کردیم, بعدا به ملائکه گفتیم به آدم سجده کنید؛ یعنی من و شما هم بالقوه مسجود ملائکه هستیم. این‌که می‌گوید: «تو فرشته شوی ار جهد کنی از پی آنک/ برگ توتست به تدریج کنندش اطلس»، این مال میانه‌ی راه بشر است که فرشته‌خو و فرشته صفت و همدم فرشتگان شود و الا «تو را ز کنگره عرش می‌زنند سفیر/ ندانمت که در این دامگه چه افتادست»، ولی توقدر خود نمی‌دانی چه حاصل! این که ما قدر خود را نمی‌دانیم یک بحث دیگر است، ولی خدا می‌گوید: خود تو بالقوه مسجود ملائکه‌ای که می‌توانی این را بالفعل دربیاوری و یک عده هم بالفعل در می‌آورند، ولی این‌که من گیر یکسری شهوات و غضب‌های سطح پایین هستم، آن دیگر گیر من است!

این‌که در بیانات قرآن نشان می‌دهد که خود شما مسجود ملائکه‌ای، یک تمثیلی داریم که این مسئله را دارد نشان می‌دهد. آیات خلقت نشان می‌دهد که گیر شیطان و شیطنت شیطان با جریان آدم همین است. فرق معامله فهمیدن یا نفهمیدن یک چیز است.

در سوره حجر از آیه 28 در مورد خلقت به روال آن دقت کنید: «وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ إِنِّي خَالِقٌ بَشَرًا مِنْ صَلْصَالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ»؛ هنگامی که پروردگارت به ملائکه گفت: من یک بشری را خلق کردم از یگ گل سیاه بدبو.(مثل لجن) این بخش بشریت توست, ولی آیا در این‌جا می‌گوید به این بشر سجده کنید؟! نه! «فَإِذَا سَوَّيْتُهُ وَنَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِينَ»؛ وقتی او را تسویه کردیم و از روح خودم در او دمیدم، تازه به سجده در آیید! یعنی سجده مال لجن نیست. همین الان هم همین است. انسان در حقیقت یک باکس نجاست و کثافت است؛ چون هیچ سوراخی در بدن بشر نیست مگر این‌که کثافتی از آن بیرون می‌زند، یا نجاست. یعنی انسان منبع کثافت و نجاست است و داستان ما همین «حمإ مسنون» است و این بخش نیست که مسجود ملائکه است. این همان «بل هم اضل» است. آن‌که مسجود ملائکه است «فَإِذَا سَوَّيْتُهُ وَنَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي» و دوبعدی بودن آدم است که وقتی این نفخه‌ی الهی را در او دمیدم و او روح من شد و خلیفه الهی شد. روحم را در او دمیدم یعنی هرچه از اسماء و صفات الهی و هرچه خاصیت داشتم در او کار گذاشتم: خلاقیت داشتم, به او دادم، کرم داشتم به او دادم، اراده داشتم به او دادم و این یک اشانتیون از من شد. اصلا خلیفه یعنی کسی که تمام خصوصیات مستخلف عنه را داشته باشد تا بشود به او خلیفه و قائم مقام گفت. و وقتی انسان این شد، «فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِينَ»

و بعد دارد: «فَسَجَدَ الْمَلَائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ»؛ ملائکه به چنین چیزی سجده کردند. مگر ابلیس که ابا کرد از این‌که از ساجدین باشد. این را در فرهنگ تمثیلی نگاه کنید!

حالا ببینید گیر شیطان چه بود؟ اصلا گیر یک شیطنت فکری چیست؟! «قَالَ يَا إِبْلِيسُ مَا لَكَ أَلَّا تَكُونَ مَعَ السَّاجِدِينَ»؛ خدا به ابلیس گفت: چته؟ چرا با ساجدین نیستی؟ و جواب این است: «قَالَ لَمْ أَكُنْ لِأَسْجُدَ لِبَشَرٍ خَلَقْتَهُ مِنْ صَلْصَالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ»؛ من آنی نیستم که (اسجد با چند تأکید آمده: کان + لِ) من مال این حرف‌ها نیستم که سجده بکنم به یک بشری که از لجن آفریده شده و تمام! من به چنین کسی سجده نمی‌کنم «قَالَ فَاخْرُجْ مِنْهَا فَإِنَّكَ رَجِيمٌ»؛ پس برو که تو طردشده‌ای.

بحث آدم و شیطان و ملائکه همه دائر مدار همین نکته است که می‌گوید: من تو را دوبعدی خلق کردم و او می‌گوید: من مال این نیستم که به این لجن سجده کنم. و مفاخره شیطان هم در آیات دیگر آمده که من را از «نار سموم» خلق کردی «خلقتنی من نار و خلقته من طین»؛ من را از جنس آتش خلق کردی و این را از جنس لجن! من که از او بالاترم. داستان ندیدن یک چیز دیگر در وجود انسان است؛ یعنی یک لطیفه الهی که اگر دیده نشود, حق با شیطان است و این داستانِ همه خلقت است که به پیامبران می‌گویند: توکه بشری مثل خود ما هستی! و این‌بر می‌گردد به این‌که ما جایگاه انسان را نمی‌شناسیم و وقتی جایگاه انسان مشخص نیست، می‌گوید: تو یعنی ؟! آخه تو داری از جانب خدا پیغام می‌دهی؟! ما بیاییم از تو پیروی کنیم؟! در حالی که هیچ موقع هم خدا نمی‌گوید: بیایید از یک بشر پیروی کنید! و این‌ها می‌گویند: «ان انتم الا بشر مثلنا»؛ تو هم یک لجنی مثل خود ما هستی! من و تو چه فرقی داریم؟!

در آیات می‌بینید که می‌گوید: اقلا بیا یک اجتماعی تشکیل بده! آیا فقط از یک نفر؟! چون دنیای جدید این را می‌پذیرد که یک مجموعه لجن از یکسری لجن دیگر که نشسته‌‌اند شورا تشکیل داده‌اند و دارند تصمیم‌گیری می‌کنند, می‌توانند پیروی کنند! و آیات هم [از قول منکران] تأکید دارد که آیا میان این‌همه آدم از همین یک دانه پیروی کنیم؟! و تمام گیر قضیه مال این عنوان بشر است که می‌بینید یک تعجبی را درست می‌کند و آیات را برای ما حاد می‌کند و می‌گوید اصلا دلیل استکبار همین بوده؛ مثلا در آیه دارد که هرکسی می‌خواهد رسول کس دیگر باشد, به حساب این‌که این باید همان خصوصیات را داشته باشد, می‌گویند: چرا ملائکه نه؟! اگر قرار است یک نفر رسول باشد, باید از ملائکه باشد, در حالی که بحث این است که رسول باید اسوه حسنه باشد. پس اگر کسی رسول من باشد که نه شهوت دارد، نه غضب دارد، به چه درد می‌خورد؟! این چه اسوه‌ای برای من است؟! کسی برای من اسوه است که هم شهوت دارد و هم غضب, جوان است و پیر می‌شود و می‌میرد. این است که اسوه می‌شود. یعنی همان روالی را که من دارم می‌روم, او هم دارد می‌رود. از این جهت قرآن روی این تشابه تأکید می‌کند.

در آیه 94 سوره اسراء بحث شیطان خوب روشن می‌شود. می‌گوید: «وَمَا مَنَعَ النَّاسَ أَنْ يُؤْمِنُوا إِذْ جَاءَهُمُ الْهُدَى إِلَّا أَنْ قَالُوا أَبَعَثَ اللَّهُ بَشَرًا رَسُولًا»؛ خود خدا مردم را منع نکرد وقتی برایشان هدایت آمد که ایمان بیاورند الا این نکته که می‌گفتند: اصلا خدا یک بشر را به عنوان رسول فرستاده؟! یعنی آیا یک لجن فرستاده برای هدایت ما؟! یعنی آیه دارد مشکل را در دعوت انبیاء منحصر می‌کند به همین! مشکل این است که تو داری این را بشر فرض می‌کنی فقط! و خودشان هم دست می‌گذارند روی همین که ما بشری هستیم که این جوری هستیم! «أَبَعَثَ اللَّهُ بَشَرًا رَسُولًا»؛ این‌که خدا یک بشر را به عنوان رسول فرستاده؟! و خدا می‌گوید: «قُلْ لَوْ كَانَ فِي الْأَرْضِ مَلَائِكَةٌ يَمْشُونَ مُطْمَئِنِّينَ لَنَزَّلْنَا عَلَيْهِمْ مِنَ السَّمَاءِ مَلَكًا رَسُولًا» (این تشابه را در آیات دیگر هم داریم)؛ پیغمبر به این‌ها بگو! اگر در زمین ملائکه راه می‌رفتند بدون کشمکش و خصومت (این زمین در مقابل همان آسمان معنوی است)؛ یعنی اگر خصوصیات زمینی داشتند (این یکی از نقاط افتراق سیاست‌های الهی با سیاست‌های غیر الهی است. الان کلا سیاست جهانی مبنایش را بر این گذاشته که بهترین کار این است که ما بیاییم یک کاری بکنیم که تمام خصومت‌ها را در زمین حل کنیم، ولی قران می‌گوید: حتی اگر این جوری بشود, باز هم به وحی احتیاج هست؛ چون بحث این نیست که ما خصومت‌های بین شما را حل کنیم. وحی نیامده فقط این کار را بکند که شما را در زمین مطمئنین بکند؛ یعنی کسانی بشوید که در زمین بدون خصومت و با حالت اطمینان و بدون کشمکش در زمین راه بروید. حتی اگر تمام روابط فی ما بین شما اصلاح بشود, وحی احتیاج هست؛ چون کار وحی فقط این نیست. کار وحی این است که شما را بالا بکشد، ضمن این‌که – در آیات دیگر روی این نکته دست می‌گذارد- آن حبل الله و آن دین است که می‌شود در کنار آن به یک اعتصامی رسید ولا غیر! تجربه هم همین را نشان می‌دهد که تا به حال بشر نتوانسته و از این به بعد هم نمی‌تواند؛ یعنی منشور حقوق بشر اگر با ادیان نوشته بشود، می‌شود و لی اگر با ادیان نوشته نشود، به هیچ وجه نمی‌تواند و این هم دلیل دارد و یک عالمه پس زمینه دارد. اگر ادیان منشور حقوق بشر نوشتند، نوشتند و اگر ننوشتند هیچ‌کس نمی‌تواند برای بشر بنویسد. بله می‌تواند حقوق حیوانات را بنویسند که آن را هم نمی‌توانند بنویسند. حقوق گیاهان را هم نمی‌توانند بنویسند. هیچ کس هیچ کار نمی‌تواند بکند اگر ادیان را حذف بکنید و این ها سخنرانی نیست که اگر وقت شد روی آیات نشان خواهم داد. آن موقع ببینید درباره حقوق حیوانات امیرالمومنین در نهج‌البلاغه چه کرده! اصلا دیدگاهش فرق دارد که منشور حقوق حیوانات را تازگی‌ها نوشته‌اند و بعد هم تومنی نه هزار با دیدگاهی که امیرالمومنین در نهج‌البلاغه نوشته فرق دارد)

آیه می‌گوید: اگر مطمئنین هم باشند و بدون خصومت در زمین راه بروند، باز هم ما وحی می‌فرستیم، منتها «لَنَزَّلْنَا عَلَيْهِمْ مِنَ السَّمَاءِ مَلَكًا رَسُولًا»؛ اگر ملائکه بیایند وجهه‌ی زمینی پیدا کنند؛ یعنی دارای شهوت و غضب بشوند (این زمین در برابر آن آسمان معنوی است. بعضی فکر می‌کنند ملائکه در آسمان هستند! نه! ملائکه در آسمان معنوی هستند. ملائکه این‌جا هم هستند. در درون تو هم هستند و دارند به تو وحی می‌کنند.«یرسل علیکم حفظه»؛ بعضی وقت‌ها یک جاهایی جلویتان را می‌گیرند. این فرهنگ آسمان معنوی خیلی مهم است.) و اگر این‌ها جنس زمینی پیدا می‌کردند و از خصوصیات آسمان معنوی خودشان می‌افتادند و دارای شهوت و غضب می‌شدند و حتی مطمئنین و بدون کشمکش و خصومت هم بودند 1- اولا ما باز وحی می‌فرستادیم؛ چون این شهوت و غضب احتیاج به وحی دارد چه برای ترک خصومت و چه برای بالا بردن 2- ما یک ملکی را به عنوان رسول می‌فرستادیم؛ یعنی این تشابه را ما حفظ می‌کردیم.

حالا برعکس این را در آیه 7 سوره انعام داریم: «وَلَوْ نَزَّلْنَا عَلَيْكَ كِتَابًا فِي قِرْطَاسٍ فَلَمَسُوهُ بِأَيْدِيهِمْ لَقَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ هَذَا إِلَّا سِحْرٌ مُبِينٌ»؛ اگر برای تو ورقی می‌فرستادیم که همین جوری پایین می‌آمد که با دست آن را لمس می‌کردند (نقش لمس را نشان می‌دهد. شما حس بینایی را با لامسه چک می‌کنید؛ مثلا یک قاشق در آب می‌شکند، و ‌شما با حس لامسه می‌فهمید که نشکسته؛ چون که حس لامسه حس برتر است. و برای همین دستورات شرعی هم در این‌جا خیلی جالب است. – خدا خداست – مثلا دیدن نامحرم بدون ریبه اشکال ندارد، ولی لمس نامحرم و دست دادن حتی بدون ریبه اشکال دارد. روان‌شناس‌ها هم می‌گویند: انتقال احساسی که در حس لامسه وجود دارد، هیچ موقع در دیدن وجود ندارد.) «وَقَالُوا لَوْلَا أُنْزِلَ عَلَيْهِ مَلَكٌ وَلَوْ أَنْزَلْنَا مَلَكًا لَقُضِيَ الْأَمْرُ ثُمَّ لَا يُنْظَرُونَ»؛ چرا همراه با ملکی که ما ببینیم نمی‌آید؟! چرا پیغمبر تنها؟! یا چرا اصلا خودش ملک نیست؟! (این قسمت آیه فوق العاده‌ است که بسیاری در تفسیر آن اشتباه کرده‌اند؛ یعنی همه اشتباه کرده‌اند به جز علامه!) که اگر ما ملک می‌فرستادیم دیگر کار تمام شده بود. اگر ملائکه دیدنی بودند «لَقُضِيَ الْأَمْرُ»؛ کار تمام شده بود! «ثُمَّ لَا يُنْظَرُونَ »؛ و این‌ها دیگر هیچ مهلتی نداشتند. علامه که افتخار مفسرین است، این‌جا به هدف می‌زند و می‌گوید: آن‌جایی که آدم به صورت طبیعی با ملائکه برخورد پیدا می‌کند، پس از مرگ است. این‌که «کار تمام شده بود»؛ یعنی اگر قرار بود این‌ها ملائکه را ببینند, باید این‌ها مرده باشند! فقط در آن فرض قادر به رؤیت ملائکه هستند. «وَلَوْ جَعَلْنَاهُ مَلَكًا لَجَعَلْنَاهُ رَجُلًا وَلَلَبَسْنَا عَلَيْهِمْ مَا يَلْبِسُونَ»؛ اگر آن رسول را ملک هم قرار می‌دادیم, باز او را آدم قرار می‌دادیم؛ یعنی ما این مشابهت را حفظ می‌کنیم (رجل هم به معنای آدم است و هم به معنای مرد است و منظور در این‌جا هم آدم بودن و هم مرد بودن رسول است؛ چون رسول باید مرد باشد) «وَلَلَبَسْنَا عَلَيْهِمْ مَا يَلْبِسُونَ» (این قسمت آیه فوق‌العاده است) با آن چیزی که آن‌ها می‌پوشانند ما آن‌ها را می‌پوشانیم؛ یعنی با آن حرف‌هایی که آن‌ها با آن دارند ملت را گیج می‌کنند، ما یک کاری می‌کنیم که آن‌ها خودشان با آن حرف‌ها گیج می‌شوند. (این عبارت خیلی عجیب است که می‌توانید شاهدهای آن را در قرآن پیدا بکنید) یعنی اگر اول کسی یک القاء شبهه بکند و شروع کند به پیاده‌روی روی ذهن مردم و مردم را گیج بکند، خدا هم با همان‌ها گیجش می‌کند. یعنی یک کاری می‌کنیم که خودشان تحت تأثیر همان حرف‌های خودشان قرار می‌گیرند.

آن چیزی که در مورد شیطان گفتیم و نشناختن دو بعدی بودن انسان و تنها اشاره به «حمإ مسنون» کردن، در این آیه 91 سوره انعام می‌بینید دو تا مطلب را به هم ربط داده که اگر آن فرهنگ روشن نباشد این دو آیه به هم ربطی ندارد. این دو عبارت به هم چفت نمی‌شود.

(انعام: 91): «وَمَا قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ إِذْ قَالُوا مَا أَنْزَلَ اللَّهُ عَلَى بَشَرٍ مِنْ شَيْءٍ قُلْ مَنْ أَنْزَلَ الْكِتَابَ الَّذِي جَاءَ بِهِ مُوسَى نُورًا وَهُدًى لِلنَّاسِ تَجْعَلُونَهُ قَرَاطِيسَ تُبْدُونَهَا وَتُخْفُونَ كَثِيرًا وَعُلِّمْتُمْ مَا لَمْ تَعْلَمُوا أَنْتُمْ وَلَا آبَاؤُكُمْ قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ فِي خَوْضِهِمْ يَلْعَبُونَ »

یک موقع هست شما با آیات برخورد تعبدی می‌کنید و می‌گویید: بالاخره آیات الهی است و البته این خوب است و شما آدم متعبدی هستید و گاهی برخورد تحلیلی می‌کنید که این به این چه ربطی دارد؟ بینید خدا چگونه می گوید؟ می‌گوید: «وَمَا قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ إِذْ قَالُوا مَا أَنْزَلَ اللَّهُ عَلَى بَشَرٍ مِنْ شَيْءٍ»؛ این‌ها حق خدا را نشناختند، اندازه خدا را نفهمیدند چقدر است! لذا گفتند: خدا که به بشر چیزی نازل نمی‌کند! ولی این چه ربطی دارد به این‌که این‌ها قدر و اندازه‌های خدا را نفهمیدند؟! [جواب:] آن لطیفه‌ی خدایی همان نفخت فیه من روحی است که خلافت او درگیر همان نفخه‌الهی اوست و آن موقع اگر کسی بگوید خدا به بشر چیزی نازل نمی‌کند، اندازه خدا را نفهمیده که «إِذْ قَالُوا مَا أَنْزَلَ اللَّهُ عَلَى بَشَرٍ مِنْ شَيْءٍ» و تأکید روی بحث «انزل» است. از آیات قبل که بخوانید، کاملا این استشمام می‌شود که مانور روی «انزل» نیست بلکه مانور روی ‌«بشر» است؛ یعنی بحث این نیست که آیا خدا چیزی نازل می‌کند یا نمی‌کند، بلکه اگر آیات قبل را نگاه بکنید، بحث پیامبران است و این‌که به هدایت این‌ها اقتدا بکنید و آن موقع در چنین کانتکستی می‌گوید که این‌ها اندازه‌های خدا را نفهمیدند که می‌گویند: خدا که بر بشر چیزی نازل نمی‌کند! در آیه بعد دارد: «قُلْ مَنْ أَنْزَلَ الْكِتَابَ الَّذِي جَاءَ بِهِ مُوسَى نُورًا وَهُدًى لِلنَّاسِ تَجْعَلُونَهُ قَرَاطِيسَ»

این می‌شود شناخت اصل جریانی که اعتراض می‌شود که چرا یک بشری مثل ما؟ همین الان هم سر ائمه ما همین حرف را داریم! که مثلا این آقای بهجت که یک بشر است! اگر این جوری باشد که همه یک بشری هستیم! یعنی اگر به این بخش لجن بودن بشر نگاه کنیم که همه ما مثل هم هستیم و همه بشریم، ولی در آن بخش دیگر است که آن اتفاق می‌افتد که یکی می‌شود آقای بهجت و یکی می‌شود امام صادق و این‌ها ستون‌هایی می‌شوند که یکی در قعر است و یکی در افق بالاتر که این مال وجه بشر بودن بشر نیست و مال آن نفخه ‌الهی است و آن وقت در آیات تعجب می‌کنید که می‌بینید نسبت به ائمه می‌گوییم: «بکم یمسک السماء، بکم ینزل الغیث»؛ اصلا به واسطه شما باران می آید یا نمی‌آید. اصلا در فرهنگ ماست که «بموالاتکم علمنا معالم دیننا» در جامعه کبیره می‌گوید:‌ به موالات شماست که خدا معالم دین را به ما یاد می‌دهد و لذا وهابی قرآن را نمی‌فهمد؛ یعنی اگر موالات اهل بیت نباشد، شما می‌توانید تفسیربازی کنید و لغات را به هم ارجاع بدهید، ولی فهم دقیق مفاد آیات و نشستن آیات «بموالاتکم» اتفاق می‌افتد و خدا معالم دین ما را به ما یاد می‌دهد. و الا غلات آمده‌اند و حرف‌های زده‌اند و از صدر تا ذیل روایات مارا پر کرده‌اند. البته تاریخ روایات نشان می‌دهد که این‌ها به راحتی هم نمی‌توانستند این کار را بکنند و در طول تاریخ مرتب پالایش می‌شده و جلویشان را می‌گرفتند. نقد می‌شدند، ولی اگر غلات توانسته‌اند چنین کاری بکنند و کتب روایی سنی و شیعه را از روایات مربوط به غلو پر کنند، دستشان درد نکند که اینقدر زور داشتند در مقابل این‌همه گروه‌ مخالف! که الان با ائمه دارد به شدت یک مبارزه علمی می‌شود و البته ابتر! و می‌گویند: ائمه یکسری آدم‌های معمولی هستند و حرف‌های نهج‌البلاغه و روایات همه جعلی است!

این جوری که نمی‌شود بحث کرد! این محکم روایت و ثقلین چه می شود؟! آیات قرآن چه؟ آیه تطهیر چه؟ که این شأن را برای نبی و ائمه قائل می‌شود؟! آیاتی هست که اسم ائمه نیامده ولی رسما در شأن ائمه است. این «لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ»(احزاب: 33)؛ یعنی اصلا جنس رجس را از شما جدا کردیم.

می‌بینید این مبارزه سیستماتیک با اهل بیت که تحت یک فکر جهانی دارد می‌شود و کلا کار آن فکر تقدس‌زدایی است که شما موجودات مقدس قبول نکنید. یعنی چون خودت نمی‌توانی بالا بروی، این‌ها را پایین بکشی! و عملا تقدس‌زدایی بکنی و عملا بگویی ادیان با همدیگر فرق ندارد و هر کسی دینش خوب است. این‌ها معادلاتی است که مال ایران نیست و جهانی است و ایران و این آدم‌ها هم در آن معادله جهانی می‌گنجند برای این‌که تقدس را از ائمه بردارند و بگویند: ادیان با هم فرق ندارد! ما آدم مقدس نداریم! [و تشکیک کنند] که آیا امیرالمؤمنین اینقدر شأن دارد؟!

(سؤال) من می‌خواهم برعکس این نکته را بگویم که تأکیدی که از مجموع آیات استشمام می‌شود که از یکسری بشر و یکسری انبیاء شروع کرده، البته وجوه معنایی برای قرآن قائل شدن اشکالی ندارد, ولی خود آیه « إِذْ قَالُوا مَا أَنْزَلَ اللَّهُ عَلَى بَشَرٍ مِنْ شَيْءٍ» و قدر خدا را ندانستن، توجیه دارد. یعنی این را با آن نفخه‌ الهی [نشناختن]، قدر خدا را ندانستن است.

سؤال: آیا خود ابلیس نخواسته این را ببیند، یا نتوانسته؟

جواب: ابلیس خدا را که می‌شناخته چنانچه گفته: «فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ»(ص: 82) و معلوم است که خداشناس بوده، ولی از آن‌جا که جنیان اختیار دارند، توانسته تمرد بکند، البته کل ماجرای شیطان یک سناریوی از پیش طراحی شده برای عالم است؛ یعنی باید یک شیطانی در عالم ظهور می‌کرده. حالا این‌که آیا این منافاتی دارد با اراده آن شیطان‌هایی که دارند عمل می‌کنند؟ نه! منافاتی ندارد. در قرآن فرهنگی وجود دارد به نام « شَيَاطِينَ الْإِنْسِ وَالْجِنِّ»(انعام: 112) که در مسائل فکری ما مغفول واقع شده. شیاطین انس یعنی چه؟ یعنی یکسری آدم‌هایی که دارند بقیه را گمراه می‌کنند. آیا این‌ها اختیار دارند یا ندارند؟! بله! این‌ها اختیار دارند، ولی دارند آدم‌ها را گمراه می‌کنند. این‌که داریم ابلیس «کان من الجن» و چون از جن است، ابلیس اسم جنس است؛ یعنی کلا یکسری شیاطین و ابلیس‌هایی هستند که سناریوهای این عالم هستند و باید باشند و هستند، ولی آیا با اراده‌شان منافات دارد؟ نه! همان‌طور که ما شیاطین الانس داریم و این‌ها هم جزء سناریوهای این عالم هستند و باید باشند، ولی آیا این آدمی که بد شده، به این معناست که اراده ندارد؟ نه! او با اراده خودش بد شده و آمده جزء دار و دسته‌ی خدا که خدا از او به عنوان مهره دارد استفاده‌ای می‌کند.

(سؤال): اگر درک نکند که بینه تمام نشده. او می‌تواند ببیند و برای همین ما جنیان مسلمان و شیعه داریم. البته جنی سنی نداریم؛ چون میان این‌ها هنوز جنیانی هستند که شاهد غدیر بوده‌اند و الان شهادت می‌دهند (وقتی رئیس جنیان پیش آقای قاضی رفته بود، گفته بود: ما فعلا میان خودمان سنی نداریم. چون جنیان معمرند و هزار و اندی سال عمر متوسط آن‌هاست و لذا هنوز کسانی هستند که شاهد غدیر بوده‌اند و الان شهادت می‌دهند. البته مراجع تقلیدشان، همین مراجع تقلید ما و ائمه‌ ما ائمه آنان هم هستند)[2]

(سؤال): این‌که جنیان می‌فهمند که قطعا می‌فهمند، منتهای مراتب این‌که عمل نمی‌کنند. به خیلی‌از ما هم اگر نفخه الهی در انسان را بگویید، ممکن است چیزی به نام روان را قبول بکند (روان یعنی چه؟ یعنی شما فکر می‌کنید، یکسری هیجانات دارید و آدم روانی آدمی است که هیجانات و استرس‌های و خوشحالی‌ها و ناراحتی‌های بی‌خود دارد؛ یعنی روانش مشکل دارد, ولی به روان‌شناس بگو: نفخه الهی، و او نمی‌پذیرد و فقط روان و جسم را قبول دارد و می‌گوید: این نفخه که قابل آزمایش نیست. در کدام آمار قرار می‌گیرد و در کدام آزمایشگاه این نفحه‌الهی می‌آید؟! [حقیقت این است که] تا قضیه به صورت حسی باقی بماند و کسی پایش را فراتر از حس نگذارد، حتی فرق معجزه را با سحر نمی‌فهمد! البته این آزمایش‌ها سر جای خودش خوب است،‌ولی رهزن هم هست. یک روان‌شناس مسلمان به من می‌گفت: آزمایش کرده‌اند روی سه تا «کرت» در یک مزرعه که کود و خاک و تخم یکی بوده است. گفته‌اند برای یک کرت آدم خوب‌ها دعا کنند و برای مزرعه دوم گفته‌اند: آدم‌های بد برای این گیاه‌ها دعا کنند و برای سومین کرت هم گفته شد که کسی دعا نکند. نتیجه این شد که مزرعه شماره 1 رشد چشمگیری داشت و مزرعه شماره 2 بیشتر از مزرعه شماره 3 رشد داشته و این آزمایش خیلی سر و صدا هم کرد.

ولی بعضی هم زود شیفتگی نشان می‌دهند و می گویند: دیدی عمل کرد؟! بعد مال حلال و دعای مادر و شب قدر را از همین نتیجه می‌گیرند. البته می‌شود همه این ها را آزمایش کرد؛ مثلا گندم‌هایی که از مال حلال درست شده و گندم‌هایی که از مال حرام درست شده؛ یعنی می‌شود در این فاز رفت، ولی اگر کسی در این فاز بماند؛ یعنی تا ترجمه‌ی حسی از معنویات پیدا نکند و [تجربه‌ای در قالب] گفتمان حسی نیاید، قبول نکند و اگر تکرار پذیر بود قبول کند, این آدم معجزه را هم نمی‌فهمد! درست است که می‌گویند: سحر با معجزه پهلو نزند دل خوش دار، ‌ولی تا چه کسی سحر و چه کسی معجزه را بفهمد. لذا می‌بینید از عصای موسی سوئیچ می‌کند به گوساله سامری! یعنی کسی که متکی به حس،‌ حتی آیات الهی را دارد بررسی می‌کند، اگر عصای موسی را دید و تعجب کرد، این آدم از عصای موسی به گوساله سامری سوئیچ می‌کند؛ چون گوساله سامری هم برای خودش خواری داشت؛ یعنی خود سامری آدم مهمی بود که گفت: «فَقَبَضْتُ قَبْضَةً مِنْ أَثَرِ الرَّسُولِ»(طه: 96) اصلا رسول و اثر پای رسول را می‌شناخت؛ لذا یک مشت گرد از زیر پای حضرت موسی برداشت،‌ و آمد با آن قضیه گوساله سامری را راه انداخت، پس معلوم است که یک چیزی حالی‌اش است. این فیلم‌های یهودی هم بی‌خود توجیه می‌کنند که یک سوراخی در گوساله تعبیه کرده بود که باد در آن می‌پیچید و صدا می‌کرد! یا وقتی فیلم سحر سحره‌ی فرعون را نشان می‌دهند، یکسری بازی نور نشان می‌دهند! در صورتی که این طور نیست و این‌ها ساحر بودند و واقعا کاری می‌کردند، نه این‌که بازی تور داشتند می‌کردند! سامری هم چنین قابلیت‌هایی داشت، ولی این‌ها نمی‌فهمند؛ چون خیلی چیزها را نمی‌فهمند، البته ماجرای سحر را فهمیدن خودش مشکلاتی دارد.

این‌که آدم بخواهد آیات الهی را با مسائل حسی تشخیص بدهد، انگار می‌بینی ته دل آدم روشن می‌شود! بعد می‌روی پیش علما که آقا برای ما یک دعایی بکنید. مجالست با علما اثر دارد، حتی در این‌که هورمون‌های بدن شما تنظیم بشود. در این‌که دریچه قلبتان دیر گشاد و تنگ بشود.

این نقاط افتراق این بحث‌ها با بحث‌های جدید است. یکسری در بحث‌های علم و دین دارند همین ها را برسی می‌کنند. این که شما از کجا می‌گویی تأثیر ندارد؟! از کجا می‌دانی التماس دعا گفتن به یک عالم در سلامت جسم شما تأثیر ندارد؟!

 

صلوات!

 

 

[1] . بعضی می‌گویند: شما که اینقدر ایراد می‌گیری، چرا خودت قرآن را ترجمه نمی‌کنی؟! [جواب این است] داور با بازیکن فرق دارد. اصلا ترجمه قرآن در سن 30 و 40 کار اشتباهی است! ترجمه کردن مال سن 60 و 70 است؛ یعنی بعد از این‌که انس گرفته، فرهنگ‌ها را شناخته. کسی که ترجمه قرآن می‌کند، روزی یک جزء باید قرآن بخواند و باید با این متن و با فرهنگ‌هایی این متن آشنا باشد وگرنه می‌شود همین ترجمه‌ها.

در کتاب سال ترجمه قرآن هم به عنوان کتاب سال شناخته می‌شود، ولی تا حالا یک بار ترجمه قرآن کتاب سال نشده! به خاطر این که همه در کنار کارشان ترجمه قرآن هم می‌کنند! و لذا بعضا ترجمه‌های بی‌خودی از کار در می آید که کارشناسان علوم قرآنی گاهی رعایت شخصیت‌ها را می‌کنند که بیان تند و فحشی به این‌ها نمی‌دهند! چون گاه در هر یک صفحه 15 تا غلط دارد! مترجم باید به دو زبان کاملا آشنا باشد تا بتواند واژگان انتخاب کند و ترجمه کند.

[2] . حالا این‌که خمس می‌دهند یا نه؟ من از درآمدشان خبر ندارم. بعضی فکر اقتصادی دارند. یکی به من زنگ زده بود و درباره جنیان پرسید و بعد گفت ما از این جنیان استفاده اقتصادی می‌توانیم بکنیم؟ مثلا بفرستیمشان برای ما اطلاعات جمع کنند؟ سریع بیزینس کرد!