فایل صوتی:

فایل متنی:

متن سخنرانی:

لغت موران (جلسه ۱۱)

در این بحث جام جهان‌نمایی که باید ده بند گشاد بسته بماند تا در مقابل ضوء اکبر و نیّر اکبر حقائق عالم را نمایش دهد، گفتیم که این ده بند، ده بند جزئی است و می‌خواهم یک توضیحی راجع به این عرض کنم، توضیح امروز را جزء توضیحات مهم بدانید و اگر می‌شود در مسیر عمل هم قرار دهید، طبیعتاً روی استدامت و ادامه‌‌دار بودن (موثر است) و قاعده بر این است که انسان جواب می‌گیرد. مگر اینکه یک گوشه کنارهایی از حوضچه وجودش یک جلبک‌هایی گذاشته باشد که آن جلبک‌ها هی کثافت کاری می‌کنند، وگرنه قاعده این است که جواب دهد. مرحوم آقای صفایی این کثافت کاری جلبک‌ها را مثال می‌زدند، (البته ظاهرا این مثال، مثال آقای قاضی است اینطور که بعدا شنیدم) که می‌گفتند در این حوضچه‌هایی که آب نگه می‌داشتند اگر گوشه‌هایش جلبک زده بود، آب جدید که می‌گذاشتند و می‌خواستند هفته‌ای استفاده کنند، این آب سریع بو می‌گرفت و غیر قابل خوردن می‌شد، لذا وقتی می‌خواستند حوض را تمیز کنند خیلی به این گوشه‌ها توجه می‌کردند که جلبک نباشد و خزه نبسته باشد، آنها را تمیز می‌کردند تا آبی را که می‌فرستند یک هفته‌ای دوام بیاورد تا بشود از آن استفاده کرد.

خلاصه این کینه‌ها و یک چیزهایی که در گوشه کنارهای دل آدم وجود دارد باید حل شود، هم‌فهم شود، دیده شود و حل شود! ممکن است با کسی خورده حسابی سر یک حسدی، کینه ای، از این چیزها مانده باشد و نوعا آنها مانع هستند، وگرنه از این طرف شما دارید یک کاری می‌کنید، به قول آقای صفایی که می‌گفتند در ته‌ نشین وجود استخری ما یک لجن‌هایی هست که آن ته نشسته، شما آب را که دست می‌زنی به نظر می‌آید پاک و صاف است، ولی گاهی اوقات یک حوادثی باعث می‌شود که آنها هم بخورد و یک دفعه می‌بینید که نه، این خبرها نیست! یک کثافت کاری‌های جدی‌ای در این گوشه کنارهای وجود آدم ته نشین شده، و این‌ها باعث می‌شود که آن آب خراب شود. به هرجهت بحثی که می‌خواهیم عرض کنیم به شرط استدامت است، چون اصلا خود اینکه گفت (در استوا قرار گیرد) این استوا را خیلی وقت‌ها می‌زنند به ادامه‌ دار بودن، که قلب انسان به هر سمتی رو کند رفته رفته همانطور می‌شود «که ای صوفی شراب آنگه شود صاف/که در شیشه برآرد اربعینی» دیده‌اید وقتی که می‌خواهند سرکه بیاندازند، این مقداری که کنار سرکه باشد می‌شود سرکه! یعنی مدل سرکه انداختن، مدل ماست انداختن این‌گونه است، وقتی یک‌ مدتی مایع ماست را می‌گذارند کنار شیر بماند آن‌ هم می‌شود ماست، یعنی اگر یک ادامه داری‌ای‌ انجام شود این آن می‌شود!

نفس انسان یک‌ جوری است که (حالا بحث فلسفی‌اش بماند) اگر به سمتی رو کند و ادامه دهد اونجوری می‌شود، و اصلا خود آن می‌شود! مثلا کسی که یک مدتی عمل صالح انجام دهد خودش می‌شود عمل صالح، نفس می‌شود عمل صالح! برای همین است که راجع به فرزند نوح در قرآن دارد «إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صَالِحٍ» او یک عمل غیر صالح است! این نتیجهٔ سنت استدراج است، حالا سنت استدراج سنت منفی ایست، یعنی درجه درجه پایین رفتن است، نه درجه درجه بالا رفتن، همین که در قرآن آمده. انسان رفته رفته پایین می‌آید ولی نکته‌اش این است که رفته رفته به همان شکل درمی‌آید، نفس انسانی وقتی رو به عالم عقل می‌کند رفته رفته عقل می‌شود، یعنی می‌رود در آن مرحله قرار می‌گیرد و خودش می‌شود عالم عقل و عالم ملک، بالاتر که برود ملک می‌شود خادم او! این‌گونه می‌شود، یعنی ملک جزء شئون او قرار می‌گیرد. حالا این‌ها بحث‌های خودش را دارد در مباحث نفس، ولی استدامت و ادامه دار بودن و به اضافه اینکه حواسش به گوشه کنارهای قلب باشد، این رمز این است که انسان حتما نتیجه می‌گیرد، قاعده بر این است که انسان نتیجه بگیرد.

خب ببینید نکته این بود که اولا وقتی داریم راجع به عالم کلیات صحبت می‌کنیم یعنی داریم راجع به عالم بالای عالم مثال صحبت می‌کنیم، در عالم کلیات عزیزانی که عرفان خوانده‌اند می‌دانند که منظورم کلی سعی است نه کلی مفهمومی، انقدر عوالم بالاتر نسبت به عالم پایین و عالم جزئیات بزرگتر است، که در روایت ما آمده «كحلقةٍ في فلاةٍ» این عالم جزئیات مادی پایین، با تمام این بزرگی‌اش (كحلقةٍ في فلاةٍ) بعد آن عالم مثال نسبت به عالم عقل (كحلقةٍ في فلاةٍ) که اگر کسی به کلیت و به آن سعی قضیه دست پیدا کند با عالم عقل، به تمام اسرار مادی دست پیدا می‌کند، به عنوان مثال (این مثالش خوب است وگرنه دقیق تطبیق نمی‌کند) یک موقع است شما می‌نشینید یکسری ضرب حفظ می‌کنید، این می‌شود ضرب‌های جزئی، مثلا چند در چند؟ مثلا ۳۸ در ۵۶، می‌نشینید این‌ها را دانه دانه حفظ می‌کنید، به این نمی‌گویند آدم با سواد، به کسی که بنشیند ریاضیات حفظ کند نمی‌گویند با سواد، یک بار شما به کلیت این‌ها دست پیدا می‌کنید، قاعده ضرب را پیدا می‌کنید، قاعده ضرب را که پیدا کنید تمام ضرب‌ها پیش شماست، یعنی هیچ واهمه‌ای ندارید «لَو شاؤ علموا علموا» اگر بخواهید ضرب هر عددی را در هر عددی بدانید و بخواهید جزئیات را بدانید می‌دانید. البته شما باید این را در حد مثال نگاه کنید، که انسان چگونه وقتی به عوالم بالا دست پیدا می‌کند عوالم پایین با تمام جزئیاتش خود به خود پیش اوست، کافیست بخواهد که بداند، وقتی قاعده را بداند این‌گونه است، البته آنجا منظور این نیست که قاعده هست، این مثال را نسبت گرفتید، آنجا کلی سعی است.

اینکه می‌گویند به جبرئیل مربوط است، ملائکه ذواقتدار هستند که مربوط به عوالم عقل‌اند، می‌گویند بالش بین شرق و غرب عالم را می‌گیرد (نه اینکه یک پرنده ای است که بالش می‌گیرد) شرق و غرب عالم را می‌گیرد یعنی تمام مادون را می‌گیرد، جبرئیل شدید القوی است «عَلَّمَهُ شَدِيدُ الْقُوَىٰ» یعنی قوای زیادی دارد، بخاطر اینکه مربوط به آن عوالم بالاتر است، جزء ملائکه سطح پایین نیست، ملائکه ایست که مربوط به عالم عقل است، این دست کشیدن از جزئی که یک بحث بسیار مهمیست در بحث‌های تمرکز و این‌ها، چطور است که این مثال را یک مقداری با آن نسبت بگیرید؟ ما چطور است که وقتی یک جاییمان درد می‌گیرد، مثلا دندانمان درد می‌گیرد چطور انقد سریع متوجه می‌شویم؟ به دلیل اینکه انقدر روی این عالم تسلط پیدا کردیم تا دندانمان درد می‌گیرد متوجه می‌شویم، حالا چه شده است که با این همه درد روحی ما درد روحی را درک نمی‌کنیم؟ یعنی با یک عالمه درد روحی‌ای که در ما وجود دارد، یک درک به این جزئی‌ای پیدا نمی‌کنیم، دردمان نمی‌آید، این دلیلش چیست؟ به دلیل نوعی از بی حسی است که ما در اینجا پیدا کردیم، دکتر چگونه درد دندان ما را می‌اندازد؟ یا خودتان با خوردن یک قرص، به دلیل اینکه بی حسش می‌کنید، وقتی بی حسش می‌کنید درد احساس نمی‌شود. مادامی که انسان خیلی در جزئیات حرکت می‌کند دردهای روحی را احساس نمی‌کند.

خود مادرها وقتی بچه دارد گریه می‌کند و از چیزی درد می‌کشد چیکار می‌کنند؟ مثلا دست او سوخته است، حواسش را پرت می‌کنند! با جقجقه‌ای چیزی و حتی ادا و اطوار حواسش را پرت می‌کنند، حواس بچه را که پرت می‌کنید یک دفعه می‌بینید دیگر متوجه دردی که می‌کشد نمی‌شود، این‌ها دقیقا کارهاییست که در زندگی دنیوی ما می‌افتد. کسانی که کارهای روحی را شروع می‌کنند به شدت احساس درد بهشان دست می‌دهد، یعنی خود را از فضای جزئیات و فکرهای غوغایی جزئی بیرون می‌کشند، و وقتی بیرون بکشند یک دفعه یا به تدریج، شما ادعیه را می‌بینید چگونه ضجه و لابه دارد؟ در حدی که بعضی‌ها به این روز افتاده‌اند که می‌گویند امام سجاد دارد دروغ می‌گوید! بحث این است که شما چگونه باید جمع کنید که کار جزئی انجام دهید، ولی در عمق چشم‌هایتان ارتباطی با جزئیات پیدا نکنید، این یک مهارت است! برای همین است که به محض اینکه شخص می‌میرد یک دفعه دردها را احساس می‌کند «رَبِّ ارْجِعُونِ» «لَعَلِّي أَعْمَلُ صَالِحًا فِيمَا تَرَكْتُ» (خدایا من را برگردان) تا جزئیات در آن فرو می‌ریزد و حواس جزئی‌اش کار نمی‌کند، یک دفعه می‌بینید دردها خودش را نشان می‌دهد.

مثلا فرض کنید در اشتغالات جزئی، فعلا می‌شود با بحث حرام کسانی که می‌خواهند حواسشان جمع شود اینکه دارد «يَغُضُّواْ مِنۡ أَبۡصَٰرِهِمۡ وَيَحۡفَظُواْ فُرُوجَهُمۡۚ» «يَغۡضُضۡنَ مِنۡ أَبۡصَٰرِهِنَّ وَيَحۡفَظۡنَ فُرُوجَهُنَّ» باید آهسته آهسته شروع کند، مثلا روز به روز با خودش می‌گوید من یک روز در صفحات مجازی و حقیقی به نامحرم نگاه نمی‌کنم، بعد می‌بینید وقتی جان دارد به این سمت رو می‌کند آماده می‌شود برای دوروز، برای یک چله، برای یک سال، برای کل عمر! کسانی که می‌خواهند هرروز قرآن بخوانند تصمیم نگیرند که هرروز قرآن بخوانند، تصمیم بگیرند دوروز قرآن بخوانند ولی این دوروز را می‌کنند سه روز، سه روز را می‌کنند پنج روز، ده روز، همینطور حرکت می‌کنند… این خودش رفته رفته جان را آماده می‌کند برای اینکه غوغای ذهن را از بین ببرد. مادامی که کسی آهسته آهسته تمرین نکند، مثلا فرض بفرمایید: من یک روز حرف چرت و پرت نمیخوانم یا نمی‌زنم، می‌بینید رفته رفته یک حال خوشی دارد! یک روز را می‌کند دوروز، سه روز، گوشم را در اختیار حرف‌های این و آن قرار نمی‌دهم، چشمم را در اختیار صحنه‌های متعدد قرار نمی‌دهم، در درجه اول اصلا این‌ها از لطف‌های شریعت است، شریعت از جای حرام و نباید مطلق شروع می‌کند و شخص را رفته رفته می‌سازد، یعنی راه را به او نشان می‌دهد که وقتی شروع می‌کند به اینکه نگاه حرامش را شنیدار حرامش را «وَلَا تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ ۚ إِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالْفُؤَادَ كُلُّ أُولَٰئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْئُولًا» یعنی اول شروع می‌کند سمع و بصر را کنترل می‌کند بعد دل کنترل می‌شود، دل از آن غوغا می‌افتد.

ما انقدر در حوادث جزئی، و دلدادگی به حوادث جزئی، و دل مشغولی به حوادث جزئی هستیم، که یک دفعه می‌بینید بین طلوعین است و می‌خواهیم دعا بخوانیم، باز می‌بینیم چه غوغایی است در دل، یعنی ذهن همه‌اش دارد این ور و آن‌ ور می‌رود، در خواهش‌ها می‌رود، این از لطف‌های کار شریعت است که می‌بینید دارد با سمع و بصر و همین چیزها، و ورودی‌های مشخص بر اساس محرمات شروع می‌کند، بعد می‌بینید رفته رفته می‌رسد به فؤاد. آدم حتما باید شبیه آدم‌های غیرعادی شود، یک موقع است خیلی دارد به نظر می‌آید، کلا آدم خیلی نباید به نظر بیاید به خصوص باید کنترل کند که در اقران خیلی اینجوری نشود که یک دفعه دل آدم‌ها را می‌برد. داستان علی گندابی را شنیده‌اید؟ در محله‌ای از همدان بوده، علی گندابی یک داستانی دارد که خلاصه‌اش این است که یک آدم عرق خوری بوده، چون مربوط به محله گنداب بوده، (گنداب همدان) خلاصه به آنجا می‌گفتند گنداب که الان مصلای همدان است. داستان از این قرار است که یک موقعی شیخ حسن نامی که روضه خوان بوده می‌رود دم دروازه، و آنها یقه‌اش را می‌گیرند و می‌پرسند تا این موقع کجا بودی؟ می‌گوید من روضه بودم، می‌گویند چه وقت روضه خواندن است؟ می‌گوید شب تاسوعاست، بعد او می‌زند تو صورتش و می‌گوید واقعا شب تاسوعاست و من خبر نداشتم؟ بعد می‌گویند خب برای ماهم یک روضه بخوان، او هم می‌خواهد فرار کند می‌گوید الان وقت روضه خواندن نیست و روضه منبر می‌خواهد و این‌ها، او هم خم می‌شود و می‌گوید من منبر می‌شوم و بنشین روی من! می‌نشیند روی علی گندابی و بعد او می‌گوید (ای اهل حرم میر و علمدار…) می‌بینند منبر دارد می‌لرزد و علی گندابی به پهنای صورت اشک می‌ریزد! بعد می‌روند دنبالش می‌بینند رفت نجف و رفت پیش آسد ابوالحسن و بالاخره در سجده پشت آسد ابوالحسن به رحمت خدا می‌رود… و خلاصه آدم درستی شده بود.

خیلی وقت‌ها آدم باید بگردد ببیند ویژگی‌اش چی بوده، ویژگی او چه بوده؟ یک ویژگی‌ای که داشته همین بوده! می‌گویند علی گندابی خیلی خوشگل و خوشتیپ بوده، یک روز می‌بینند که مثلا خانم‌های دوستانش داشتند از جلوی او عبور می‌کردند او هم یک کلاه زیبایی داشت، این کلاه را برمی‌دارد می‌گذارد زیرش و شروع می‌کند موهایش را ژولیده پولیده کردن، بعد دوستانش می‌گویند علی این چه کاری است داری می‌کنی؟ می‌گوید من می‌دانم این‌ها زندگیشان به یک مو بند شده من نمی‌خواهم یک کاری کنم که با خوش‌تیپی من این مو پاره شود. لذا آدم باید در اقران حواسش به این‌ها باشد، معلوم است دیگر چگونه بچه درس خوان ها معلوم‌اند؟ مدل زندگی‌اش همه‌اش می‌بینید کتاب دستش است، نمی‌دانم عینک می‌زند و حواسش در درس است، تا بحث علمی می‌شود به ذوق می‌آید و یک حرفی می‌زند، خیلی به بحث‌های غیرعلمی پا نمی‌دهد، معلوم می‌شود دیگر. البته مثل کوه یخی است یک دهمی دیده می‌شود، یک نه دهمی آن زیر دارد که دیده نمی‌شود، ولی یک دهمه‌اش دیده می‌شود. حالا انسان خیلی نباید به این‌ها توجه کند که این یک دهم هم دیده نشود. بعضی وقت‌ها هم آدم باید چرت و پرت گوش کند، نمی‌دانم شما تخصص این را پیدا کرده‌اید که چگونه باید چرت و پرت گوش کنید و اصلا گوش نکنید؟ دیدید حواس آدم پرت است؟ مثلا هی می‌گوید: (اوهوم، آها) فقط شانس بیاورید وسطش از شما سوال نکنند! واقعا بعضی وقت‌ها اینجوری می‌شود که مثلا شما اگر واقعا نمی‌خواهید این چیزها را گوش کنید طرف برایتان تعریف می‌کند، و رفته رفته دیگر همه چیز را تعریف نمی‌کند، تعریف هم بکند انگار شخص در یک حالت چرت نشنیدن قرار می‌گیرد، نه جزئیات را می‌شنود، نه علاقه دارد، نه می‌بیند. بخواهد این همه سریال و کارتون ببیند، این همه چیز ببیند و بشنود خب دل درگیر می‌شود، واقعا دل چه گناهی کرده؟

خلاصه می‌خواهم این را عرض کنم کسانی که (پیامبر هم همینطور گوش می‌دادند؟ من نمی‌دانم، خب وقتی پیامبر خودشان می‌فرمایند لابد گوش می‌دادند دیگر، روایت را نگاه کنید) روایت هست از خود پیغمبر که می‌فرمایند «لولا تزیید فی حدیثکم و تمزیج فی قلوبکم،‌ لرأیتم ما أری و لسمعتم ما اسمع» اگر پیغمبر (تزیید فی الکلام) نبود آدم انقدر حرف نمی‌زد، و اگر (تمزیج فی قلوبکم) نبود قلب آدم انقدر مزجی نبود، یعنی بازار سد اسمال نبود که هرچیزی را در دل بریزد (لسمعتم ما اسمع) (لرأیتم ما أری) شما می‌بینید آن چیزی را که من می‌بینم، شما می‌شنوید آن چیزی که من می‌شنوم. به هرجهت این مقدار جزئیات ریختن و دل دادن، ماها هنوز انقدرحرفه‌ای نشدیم که بتوانیم هرچیزی را بشنویم و دل درگیر نشود، بله ممکن است در مراحلی شخص انقدر قوی شود (بله شما رخ به رخ حرف طرف را گوش می‌دهید ولی شما نگاه کنید ببینید چگونه آدم می‌تواند گوش دهد) نمی‌دانم شما مشاور بودید یا هستید، مشاوران این‌گونه گوش می‌دهند، وقتی گوش می‌دهند کامل و دقیق دارند گوش می‌دهند ولی اصلا گوش نمی‌دهند، دل نمی‌دهند به آن بلکه کاملا به صورت یک اُبژه‌ای قضیه را بررسی می‌کنند و جواب می‌دهند، یعنی خودشان را بابت چیزهایی که گوش می‌دهند داغون نمی‌کنند.

الان این پرستارها وقتی که دارند کارشان را انجام می‌دهند، جراح دارد کار جراحی انجام می‌دهد و تمام مغز و قلب طرف را باز کرده، اگر بخواهد در قلب خودش هم این اتفاقات بیفتد دستش می‌لرزد، برای همین این جراح اصلا نمی‌تواند بچه خودش را جراحی کند، برای همین معمولا اینجوری است که شخص دیگری این کار را می‌کند، چون اگر دل و احساسات بخواهد این مقدار درگیر شود برای همین است که این خیلی شدنیست «الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِيَامًا وَقُعُودًا وَعَلَىٰ جُنُوبِهِمْ وَيَتَفَكَّرُونَ فِي خَلْقِ…» همه‌اش دارد درمورد خلق آسمان با شما حرف می‌زند. من یک مثالی زده بودم این مثال دقیق است (مثال مادر بچه مرده) یک مادری که بچه‌اش مرده (مثلا سی چهل روزی گذشته نه در اوجی که بچه مرده) با این مادر که حرف می‌زنید کاملا به حرف‌های شما گوش می‌دهد، جواب هم می‌دهد، حتی ممکن است اگر چیز خنده داری تعریف کنید یک لبخندی هم بزند، ولی کاملا واضح است که در عمق چشم‌ها و رفتارهایش به یاد بچه‌اش هست اینکه دارد «صَحِبُوا الدُّنْيَا بِأَبْدَانٍ أَرْوَاحُهَا مُعَلَّقَةٌ بِالْمَحَلِّ الْأَعْلَى» در حقیقت دارد با بدن مصاحبت می‌کند ولی روحش یک جای دیگر است، با شما حرف می‌زند ولی دارد به یک چیز دیگری فکر می‌کند، باز هم حواسش در این جزئیات نیست روحش (مُعَلَّقَةٌ بِالْمَحَلِّ الْأَعْلَى) است.

این احساسات پاکی که خیلی وقت‌ها در ما ایجاد می‌شود، یکسری احساسات پاک دیده‌اید که در یک هیئتی، منبری، کلامی، یک احساس عدم تعلق، این‌ها کافیست یک مقداری بتواند ادامه پیدا کند، یعنی ما گاهی اوقات به تعبیر حضرت آقای بهجت دچار محرومیت خود ساخته هستیم، یعنی دیگر خودمان خودمان را در حالت محرومیت نگه می‌داریم، مداومتش خیلی سخت است درست است، منتهی محرومیت خود ساخته نکنیم، این محرومیت خود ساخته‌ای که آقای بهجت می‌گویند خیلی حرف مهم سلوکی‌ای است! چون نماز را تطبیق می‌دهند، مثلا می‌گویند حواستان پرت شد اشکالی ندارد ولی وقتی فهمیدی حواست پرت شده دیگر جمعش کن اینجوری نکن که فهمیده‌ای حواست پرت شده و باز داری همین را ادامه می‌دهی. یا مثلا فرض بفرمایید که انسان الان میل دارد دعای کمیل بخواند بعد می‌گوید نه شب جمعه نشده که من بخواهم دعا بخوانم حالا نمیخوانم، چرا؟ مگر کی گفته دعای کمیل برای شب جمعه است؟ این همه مضمون، مضمون شب جمعه که نیست! به این می‌گویند محرومیت‌های خود ساخته، طرف می‌رود در یک منبری چیزی یک حال خوشی به او دست می‌دهد، فکر می‌کند آمده بیرون موظف است این حال خوش را بهم بزند، نه! خب همین حال را اگر می‌شود تا حدی فید شده‌اش را ادامه دهد تا خودش رفته رفته از دل بیرون می‌رود، و کسی که به آن سو مداومت می‌کند و توجه می‌کند، رفته رفته چشمش را کنترل می‌کند، گوشش را کنترل می‌کند و یواش یواش می‌بیند دلش انقدر غوغایی نیست، تا یک چیزی به او می‌گویند فکر می‌کنند که به او برخورده، ولی می‌بینند که اینجوری نیست و خیلی کم به او برمی‌خورد، تا اینکه می‌بینید تا یک چیزی به او می‌گویید به او برمی‌خورد، البته این‌ها را با تناسب جنس مونث و مذکر هم باید دید! هرکدام یک اشکالاتی دارند، ممکن است یک مقدار بیشتر در ما باشد.

این روایت را ببینید روایت فوق العاده‌ایست روایت کافی «سَلاَّمِ بْنِ اَلْمُسْتَنِيرِ» می‌گوید: «كُنْتُ عِنْدَ أَبِي جَعْفَرٍ» خدمت امام باقر(ع) بودند «فَدَخَلَ عَلَيْهِ حُمْرَانُ بْنُ أَعْيَنَ وَ سَأَلَهُ عَنْ أَشْيَاءَ» حمران آمد و یکسری سوال پرسید «فَلَمَّا هَمَّ حُمْرَانُ بِالْقِيَامِ» آمد که بلند شود و برود به امام گفت خدا شما را نگه دارد و انشاالله ما توفیق شاگردی داشته باشیم و… «أَنَّا نَأْتِيكَ فَمَا نَخْرُجُ مِنْ عِنْدِكَ حَتَّى تَرِقَّ قُلُوبُنَا وَ تَسْلُوَ أَنْفُسُنَا عَنِ اَلدُّنْيَا وَ يَهُونَ عَلَيْنَا مَا فِي أَيْدِي اَلنَّاسِ مِنْ هَذِهِ اَلْأَمْوَالِ» می‌گوید مادامی که پیش شماییم اصلا دل خودمان را فراموش می‌کنیم دیگر گور پدر مال دنیا «ثُمَّ نَخْرُجُ مِنْ عِنْدِكَ» بعد از کنار شما خارج می‌شویم «فَإِذَا صِرْنَا مَعَ اَلنَّاسِ وَ اَلتُّجَّارِ» می‌نشینیم با مردم و بازاری‌ها «أَحْبَبْنَا اَلدُّنْيَا» دوباره رو می‌کنیم به همین دنیا، چگونه است جریان ما؟ حضرت می‌فرمایند: «إِنَّمَا هِيَ اَلْقُلُوبُ مَرَّةً تَصْعُبُ وَ مَرَّةً تَسْهُلُ» قلب است دیگر یک موقع‌هایی سفت است، یک موقع‌هایی سخت است، یک موقع‌هایی شل است «ثُمَّ قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ» بعد این فرمایش را می‌فرمایند: «إِنَّ أَصْحَابَ مُحَمَّدٍ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ قَالُوا يَا رَسُولَ اَللَّهِ نَخَافُ عَلَيْنَا اَلنِّفَاقَ» گفتند ما از نفاق می‌ترسیم، گفتند چرا از نفاق می‌ترسید؟ گفتند وقتی که با شماییم دنیا را فراموش می‌کنیم، زهد پیدا می‌کنیم، انگار آخرت را می‌بینیم، بهشت را می‌بینیم و وقتی از پیش شما خارج می‌شویم «وَ دَخَلْنَا هَذِهِ اَلْبُيُوتَ وَ شَمِمْنَا اَلْأَوْلاَدَ وَ رَأَيْنَا اَلْعِيَالَ وَ اَلْأَهْلَ» که بیاییم پیش اهل و عیال و این‌ها «يَكَادُ أَنْ نُحَوَّلَ عَنِ اَلْحَالِ» از این حال درمی‌آییم «اَلَّتِي كُنَّا عَلَيْهَا عِنْدَكَ وَ حَتَّى كَأَنَّا لَمْ نَكُنْ عَلَى شَيْءٍ» یک جوری می‌شود که (لَمْ نَكُنْ عَلَى شَيْءٍ) می‌شود، می‌گویند شما اینجوری احساس نمی‌کنید ما منافقیم؟ «فَقَالَ لَهُمْ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ كَلاَّ إِنَّ هَذِهِ خُطُوَاتُ اَلشَّيْطَانِ» ببینید نمی‌گویند (كَلاَّ) (بیا بابا بیخیال) می‌گویند نه این‌ها (خُطُوَاتُ اَلشَّيْطَانِ) است «فَيُرَغِّبُكُمْ فِي اَلدُّنْيَا» انگار همه‌اش دارد شما را در دنیا ترغیب می‌کند. این تیکه را دقت کنید «وَ اَللَّهِ لَوْ تَدُومُونَ عَلَى اَلْحَالَةِ اَلَّتِي وَصَفْتُمْ أَنْفُسَكُمْ بِهَا» والله اگر این حالتتان ادامه پیدا می‌کرد «لَصَافَحَتْكُمُ اَلْمَلاَئِكَةُ وَ مَشَيْتُمْ عَلَى اَلْمَاءِ» اگر این حالت در شما ادامه پیدا می‌کرد روی آب راه می‌رفتید، با ملائکه مصافحه می‌کردید، یعنی وصل به همان عوالم کلی می‌شدید و ادامه اش…

انسان به آن سمتی که رو کند و ادامه دهد، بعدش می‌گویند مومن «المُفَتَّنَ التَّوّابَ» است یعنی همه‌اش در این چیزها قرار می‌گیرد و خودش را بیرون می‌آورد، یعنی این حالت هست و اشکال ندارد، بالاخره آدم می‌رود با اهل و عیال می‌نشیند و همه‌اش می‌افتد در این عالم و دوباره باید خودش را بکشد و بالا برود، رو این کار و بودن با کسانی که مرتب هستند (مهم است) به عبارتی این‌ها انسان را مرتب می‌کند حتی بزرگان و انبیاء اگر برای خودشان یک چیزهایی نداشته باشند این‌ها هم از بین می‌روند، انسان باید مرتب باشد. مثلا بهشت زهرا مدح شهدا را دیده‌اید آدم می‌رود چجوری می‌شود؟ اصلا انقدر این شهدا مرتب و منظم‌اند واقعا می‌بینید اصلا آدم‌ها را در گوشه‌ای از بهشت جا می‌دهند، همانطور که آدم نشسته، نه اینکه بنشیند آنجا مثل حالت پارک با این حرف بزند با آن حرف بزند سیگار بکشد و از این کارها نه، مثل این می‌ماند که بنشیند در سالن مطالعه قلیان بکشد! ولی دیدید آدم در سالن مطالعه خواندنش می‌گیرد؟ مثلا می‌رود در سالن کتابخانه میبیند همه دارند درس میخوانند همه‌اش دنبال کتاب می‌گردد، با اینکه آدم کتاب خوانی نیست. برای همین است که در روایت گفتند با انزال نچرخید، اگر هم مجبورید یک ارتباطی را با انزال تمام کنید، می‌گویند با این‌ها نچرخید آدم را می‌برند در یک فضاهایی می‌گذارند که این فضاها فضاهای درستی نیست، فضای گناه آلودی است.

دیده‌اید که می‌گویند با تجّار ننشینید، حالا «الا اوحده» از آن کسانی که حبیب الله هستند (الکاسب حبيب الله) وگرنه وقتی می‌نشینی کنار موبایل فروش‌ها یا داخل مغازه‌شان که می‌روی، واقعا آدم را می‌برند در عالم موبایل! چنان از موبایل‌ها تعریف می‌کنند که آدم با اینکه موبایلش هیچ مشکلی ندارد ولی با خودش می‌گوید کاش یک موبایل دیگر داشتم. ما این مغازه فرغون فروشی‌ای که داریم اگر شما بیایید بنشینید در این مغازه احساس می‌کنید در خانه‌تان یک فرغون کم است، پیش خودتان می‌گویید کاش یک فرغون داشتیم، حتی به عنوان دکوری (بله خب صله داریم تا صله، صله رحم داریم تا صله رحم!) بعضی‌ها را آدم تلفن می‌زند، بعضی‌ها را باید برود، حالا یک کسانی هستند که آدم خیلی باید با آنها باشد مثل والدین. خب آنجا بسته به قضیه خدا هم مجاهدت را می‌بیند، اگر طرف واقعا وا ندهد و مجاهدت کند خدا رفته رفته شرایط خوبی را برای او «إِن تَنصُرُواْ ٱللَّهَ يَنصُرۡكُمۡ» اگر واقعاً خدا این را ببیند که حواسش به این هست که در این وادی‌ها نیفتد، بالاخره همه‌اش می‌خواهد کارهای عجیب و غریب کند و زینت‌های عجیب و غریب که در بین خانم‌ها افتاده، مثلاً می‌روند هندوانه تزیین می‌کنند! بالاخره وقت است دیگر آدم وقتش را که از سر راه نیاورده، مگر اینکه واقعاً شوهرتان از شما بخواهد که هندوانه‌ها را اینجوری کنید. این‌ها چند راه دارد، بعضی‌ها می‌گویند گیر شوهران اینجوری افتاده‌ایم یا گیر زنان اینجوری افتاده‌ایم، حالا واقعا این‌ها هنر است یا نه! بعد طرف مثلاً می‌بینید که مادربزرگ‌های قدیم یک عالمه گلستان سعدی بلد بودند و این حکمت‌ها را می‌گفتند، این بلد است هندوانه‌ها را بردارد و با آنها کارهای عجیب و غریب کند، ژله‌ها را بکند در همدیگر، آخه برای خانه خودشان هم نمی‌کنند؛ گاهی اوقات وسیله‌ای می‌کند برای دلبری برای دیگران که یکی از بدترین کارهاست، که آدم به خصوص در اقران خودش همچین کاری کند!

حالا یک موقع هست فواصل سنی یک حدی است که اصلاً پدر مادری است در قبال دیگران، ولی یک موقع هم هست در قبال اقران خودش یک جوری نشان می‌دهد که من خیلی آدم خوبی هستم، شوهر خوبی هستم، زن خوبی هستم، گرد و خاک می‌کند دیگر… خلاصه غوغا کردن در دل آدم‌ها بدترین کار است، انسان در دل آدم‌ها غوغا کند با کارهایی که بلد است، با هنرهایی که دارد، (بله دیگر مثلا در مرد حس جاه جزء حس‌های بسیار قوی است که روی خانم‌ها هزارمش هم نیست) حس جاه و مقام و قدرت و قدرت طلبی و هرچه این فسادهای مایکرو هست در این عالم مردها راه می‌اندازند، فسادهای میکرو را خانم‌ها راه می‌اندازند، جاه و حسد و این چیزها راه دارد، برای همین است که طرف باید این جاه را کنترل کند «لَا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ» حالا هدف این بود که مطلب مشخص شود. اینکه واقعا با یک تمرینی شروع کند که مجاری ورودی خودش را یک مقداری ببندد و کنترل کند «إِنَّ ٱلسَّمۡعَ وَٱلۡبَصَرَ وَٱلۡفُؤَادَ» اگر مجاری ورودی خودش را یک مقداری ببندد و کنترل کند، و در محضر کسانی باشد که به هرجهت مرتب و منظم‌اند، به آن سو که رو کند آن سویی می‌شود و بعد اصلاً قلب آن می‌شود. آن مثال‌هایی که گفتم مثال ماست انداختن یا سرکه انداختن و این‌ها، مثال‌های خیلی دقیقی است، سرکه را چگونه می‌اندازند؟ اگر شما سیب را بریزید و روی آن آب بریزید می‌شود سرکه، بعد بگذارید یک گوشه، عملاً شما باید سرکه هم در آن بریزید، یعنی خود کنار سرکه بودن! پس اصل قصه این است که کنار سرکه است. آن شیر هم کنار مایع ماست است که ماست می‌شود، یعنی وقتی که می‌ماند اصلاً آن می‌شود.

خلاصه بمانید در کنار این چیزها، از این جزئیات هم یک مقداری باید فاصله گرفت ولی لذت‌های خودش را هم دارد دیگر، و طرفی که بالاخره رو کرده به یک عوالم دیگری، قدر آن را بدانید، لذت‌هایش بسیار برتر از لذت‌های دیگر است و از خوردن و خوابیدن و ماشین فلان سوار شدن و این‌ها لذت‌هایش بسیار عمیق‌تر و بهتر و لطیف‌تر هستند. بله دیگر شما بالاخره استاد هست و کسانی هستند، آن شوق و علاقه خودتان از همه چیز مهمتر است، بالاخره الان این همه مجلس، شما همین مجلس‌های نیمه شب بهشت زهرا را بروید در قطعات شهدا، مثلاً می‌بینید شما را مرتب می‌کند یک شست و شو می‌دهد و می‌گذارد کنار تا بدانید خودتان با خودتان چه کار می‌کنید.

نسخه جستجوگر‌شریف