لغت موران (جلسه ۶)
عرض به خدمتتان، در فصل اول در لغت موران بحث بر این بود که سلوک مناسبت لازم دارد، مناسبت با نور لازم دارد، با عوالم علمی باید مناسبت پیدا بکند.
فصل دوم که این بحث سلحفات و سنگ پشتان بود، بحث این است که انسان جانش در حجاب تنش رفته، و تجرد روح دارد، درست است که انسان دارد در این زمین خاکی زندگی میکند، اما روحش خاکی نیست. حالا جمع فلسفیاش چگونه است سر جای خودش، اتفاقا جزو مشکلات بحث فلسفی این است که ربط مجرد به مادی، ربط ثابت به متغیر، جزو مشکلات بحث های فلسفی هستند. البته نه به این معنا که حل نمیشود ولی اجمالا از اینکه معلوم میشود این انسان، پرواز میکند بعد از مرگ، و در وقت های دیگری که شبیه به مرگ است پرواز میکند، معلوم است که روح توان جدا شدن دارد. و اساسا انسان همان است، که من در همین صحبتی که ساعت ۳ داشتیم راجع به حافظ، اتفاقا گفتم که ما در لغت موران هم به همین بحث رسیده ایم. این خب مورد توجه جدیایست که در ادبیات فانی ما فوق العاده به آن پرداخته شده، و ادبیات دینیمان هم همین است که ما اجمالا بدن نیستیم، در قفس بدن هستیم ولی بدن نیستیم، و بعد از آن این روح مجرد پرواز میکند.
خب، داستان این سلحفات را یادتان هست دیگر؟ که نشسته بودند، دیدند یک مرغی دارد آب بازی میکند (مرغ خوش نقش) که این مرغ خوش نقش علامتیست بر همان انسان های پاک و پاکی روح، در مقابل یک سری سنگ پشت و لاک پشتی که یک سنگی بر بدن خود دارند، و بعد قاضی حاکمی گفت: ببینید که این بالاخره پرواز میکند یا پرواز نمیکند؟ اگر دیدیم که اصلا پرواز نمیکند معلوم است جنسش، جنس ماهی است و آبی است، اگر دیدیم پرواز میکند میفهمیم جنسش آبی نیست، آبی و خاکی نیست و هوایی است. این حرف را میزنند بعد هم میگویند: «ناگاه بادی سخت برآمد و آب را بهم آورد، مرغک در اوج نشست.» یکدفعه بلند شد و پرواز کرد «حاکم را گفتند مؤاخذت را به بیانی حاجت است» این چیزی که گفتی مأخذش چیست؟ ببینید شیخ اشراق چند نمونه میگوید، که در این چند نمونه معلوم میشود که پیغمبر یا اولیاء خدا یا صوفیه ای، در مواقعی غمض عین کردند از مکان، یعنی از مکان بدر رفتند، این معلوم است (هست و بدر رفت) مثلا در شب معراج همینطور بوده، بالاخره رفت (از مکان در رفت)
یا مثلا در حالت های غشقوه این حالت اتفاق میافتد، حالت های شهود، چنین حالت هایی هست، همان حالتی که در خواب است، انسانی که خوابیده به جهت اینکه یک مقدار قطع تعلق کرده، دقت هم کنید اینطور است که اگر کسی از کنار او رد شود، نمیفهمد. مگر اینکه خیلی سر و صدا کند که یک آدم خواب بفهمد، وگرنه بسیاری از حوادث اطرافش را نمیفهمد، این همان چیزی است که من تحت عنوان “چرت” از آن در قرآن یاد کرده بودم. این است که چرت زدن، این معنی که قرآن اصرار دارد که (مومنان چرت میزنند) در حوادث سنگین چرت میزنند، این چرت زدن مومن در حوادث سنگین برای همین مواقع است، اگر بخواهد به تمام دقایق اطراف آگاه باشد اعصابش خورد میشود، ولی این چرت امنیت زا است «أَمَنَةࣰ ٱلنُّعَاسَ» خوشا به این چرت ها، ببینید نمیفهمد دیگر مثل یک آدم خواب، یک آدمی که حواسش یک جا به شدت مشغول است و دیگری برایش دست تکان میدهد، یک جاهایی نگاه میکند و نسبت به بقیه جاها منعزل است، اینجوری شده است، این همان چیزیست که دارد از تن بدر میآید.
شهودی که خود علامه طباطبایی از ایشان نقل شده، میگوید من بلند شدم رفتم دم در، یک نفر گفت در این ۱۸ سال ما کی شما را تنها گذاشتیم و و… بعد یک دفعه دیدم نشسته ام، یعنی اینکه از مکان خودش بدر رفته. (خودش دیده است) علامه حسن زاده میفرمایند من داشتم این کتاب را راجع به علامه طباطبایی مینوشتم یک دفعه دیدم علامه روبروی من است، به صورت نیمرخ و دارم ایشان را میبینم و دارند با من حرف میزنند، بعد دوباره دیدم که نشسته ام. این همان چیزیست که در خواب اتفاق میافتد و در خواب چقدر آیه این تیپی داریم که «اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِهَا وَالَّتِي لَمْ تَمُتْ فِي مَنَامِهَا فَيُمْسِكُ الَّتِي قَضَىٰ عَلَيْهَا الْمَوْتَ وَيُرْسِلُ الْأُخْرَىٰ إِلَىٰ أَجَلٍ مُسَمًّى» یعنی از مکان بدر میرود. این تعبیر غشقوه یا صعقه در تعابیر قرآنی ما هم هست «وَخَرَّ مُوسَى صَعِقًا» این صعقه زدن نه به معنای بیهوش شدن و بی عقل شدن، بلکه به معنای مدهوش شدن است، خاصیت و ریشهٔ این بحث این است که از راه بدر میشود.
خلاصه میگوید مأخذ این حرف چیست که شما چی هستی؟ میگوید بله، شما نگاه بکنید در موارد متعددی دارند نقل میکنند همچین چیز هایی را، ببینید الان همین “زندگی پس از زندگی” من یک جلسه ام ندیدهام ولی به هرجهت شنیدهام، مکرر دارد نقل میشود که حالا اینجوری بودیم و رفتیم اینجا و آنجا، تجربه های مشترک، پس معلوم است که از مکان بدر رفته، از مکان جسم و جانش بدر رفته. این معلوم است که جانش علوی است و یک جان مجرد دارد. خب .تمثلات مثالی باشد، تمثل مثالی یک موقع هست که تخیلات عالم مثال متصلاش هست، یک بحث دیگری هم هست که مثلا کسی بنشیند و برای خود تخیل کند، یک موقعی هم هست بدون اینکه اطلاعی داشته باشد ۱۰ نفر دارند یک تجربه را نقل میکنند! خب این مثل این میماند که شما فرض بفرمایید ۱۰ نفر بروند پشت تلسکوپی یک صحنه ای را از ستارگان نقل کنند، خب شما میگویید بالاخره ۱۰ نفر باهم تبانی دروغ نکردند که، این ها اصلا ستاره شناس نبودند. یعنی اطلاعات ما خیلی وقت ها از یک عالمی است یا یک جاهلی مثل من است که بالاخره عالم نماست (البته جهت تواضع این را گفتم، فکر نکنید قبول دارم این حرف را) بالاخره میدانم و این بحث ها را بلدم، درس دادهام، وقتی همچین صحنه هایی را دیدهام میگویم این تخیلات مثال متصل خودش را دارد میگوید.
یک مواقعی هست آدمهایی که اساسا این کاره نیستند، میآیند میگویند از یک تونلی رد شدیم رفتیم آن طرف، عوالم را گشتیم و… مثل این میماند که ۱۰۰ نفر نشسته باشند پای یک تلسکوپ و یک حرف بزنند. من نمیخواهم بگویم جایگاه انسانی آن جایی است که او رسیده، ولی مهم این است که در این بحث ما او از مکان تنش در رفته، و این پیدا شده بر خودش که از مکان تنش در رفته است، و اینکه فهمیده (من اصلا تن نیستم) این مهم است! خب در همه این چیزها خیلی وقتها طرف یک دفعه حالت تخلیه به او دست میدهد، میرود بالا و خودش را میبیند، میبیند که این تن من است و این منم! تا این تجرد روح و اینکه من خودم را بتوانم پیدا کنم. اصلا ببینید این حوادث تکان دهنده زنده دنیا، شعر مثنوی را شنیده اید که میگوید «روغن اندر طمع دوغ» بیاورید آن شعر را؛ یک شعر دارد خیلی زیباست! انشاالله حافظ را که تمام کردیم، حافظ خودش توضیح ابیاتش ۱۰ سال طول میکشد، انشاالله در دهه بعد😅
ببینید این چیزی که مولوی میگوید واقعا خیلی زیباست، میگوید: «جوهر صدقت خفی شد در دروغ» تو یک جوهر صدقی داری که انگار در یک دروغی به نام بدن مخفی شده «همچو طعم روغن اندر طعم دوغ» ببینید دروغش هم معلوم میشود، دروغ به معنای باطل و پوچ نیست. نمیدانم شما دوغ های دهاتی خوردهاید یا نه؟ یکی از (favorite) های ما در اردو های جهادی این است که این خانم های روستایی برایمان دوغ بیاورند، اینکه میگویند دوغ غذاست و از این حرفها، آن دوغ واقعا غذاست، یعنی شما میخورید دیگر ظهر نمیتوانید غذا بخورید، یعنی آنها وقتی ساعت ۱۰/۱۱ برای ما دوغ میآورند و میخوریم، دهن آدم چرب میشود، و یک روغن پنهانی در همهٔ این دوغ وجود دارد که این دوغ ها را برایتان مشک میزنند، چربیاش را جدا میکنند، کره میگیرند و… خیلی واقعا آن یک چیزی مثل غذاست.
«آن دروغت اين تن فاني بود، راستت آن جان رباني بود» راستش این جان است، بعد میگوید «سالها اين دوغ تن پيدا و فاش، روغن جان اندرو فاني و لاش» میگوید سالها شما همهاش دوغ دیدی، آن روغن جان در این فانی بود و یک چیز بی ارزشی کأن به ذهن میرسید، اصلا دیده نمیشد، بعد میگوید «تا فرستد حق رسولی بندهای، دوغ را در خمره جنباننده ای» میگوید رسول کارش این است که بیاید این دوغ را در این مشک بزند، تا چه شود؟ «تا بجنباند به هنجار و به فن، تا بدانم من که پنهان بود من» میگوید این را میزند تا معلوم شود با فن خودش، چون اینجوری هم نیست که همینطوری تکان دهید، دقیقا معلوم است که خود مولوی تخصص این کار را میدانسته که چجوری است. (تا بجنباند به هنجار و به فن، تا بدانم من که پنهان بود من) تا اینکه بفهمم آنکه پنهان بود من بود!
«با کلام بنده ای کان جزو اوست، در رود در گوش او کو وحی جوست» «اذن مؤمن وحی ما را واعيست (این تیکه ها ارتباطی به بحث ما ندارد) آنچنان گوشی قرين داعيست» «هم چنانک گوش طفل از گفت مام» میگوید این باید، (حرف مهمیست منتهی به بحث ما ارتباط ندارد) همانطور که اگر یک بچه ای کر باشد، لال است، این مادر باید با او حرف بزند تا زبان باز کند. میگوید «اذن مؤمن وحی ما را واعيست، آنچنان گوشی قرين داعيست/هم چنانک گوش طفل از گفت مام، پر شود ناطق شود او درکلام» میگوید وقتی گوش این پر شود، این ناطق میشود «ور نباشد طفل را گوش رشد، گفت مادر نشنود گنگی شود» میگوید اگر این طفل را گوش نباشد، گفت مادر نشنود، گنگ میشود «دائما هر کر اصلی گنگ بود» ببینید هر کری که کر اصلی است، گنگ است «ناطق آنکس شد که از مادر شنود.»
بعد میگوید «آنک بیتعلیم بد ناطق خداست» آنکه بی تعلیم ناطق است خداست «جنبشی بايست اندر اجتهاد» ببینید یک جنبشی و تکانی میخواهد «تا که دوغ آن روغن از دل باز داد» یک تلاشی میخواهد، یک جنبشی میخواهد، یک حرکتی میخواهد، تا دوغ روغن خودش را بیرون دهد «روغن اندر دوغ باشد چون عدم، دوغ در هستی برآورده علم» دوغ برداشته عدم هستی بالا برده و خودش را دارد نشان میدهد، حالا اینکه روغن است اصل داستان. «آنک هستت می نمايد هست پوست» آن چیزی که خیلی دارد خودش را به تو مینماید پوست است «وآنک فانی می نمايد اصل اوست» «دوغ روغن ناگرفتست و کهن، تا بنگزينی بنه خرجش مکن» تا دوغ را نگرفتی خرج نکن، دل نبند «تا نمايد آنچ پنهان کرده است» «زآنک اين فانی دليل باقيست، لابه مستان دليل ساقيست» همینجا تمام میشود. به به! کیف کردید؟ چقدر قشنگ بود. این یک زمینه ایست برای اینکه مطلب بعدی را بگویم.
ببینید این قشنگ نشان داد که یک چربی اصلی ای هست، آن اصل است، ولی چون رفته است در تمام تار و پود این دوغ (دوغ روغن ناگرفتست و کهن، تا بنگزينی بنه خرجش مکن) میگوید این دوغ روغن را که ناگرفته است و کهن، این دوغ یک دوغ کهنه ای است یعنی تا مدت ها دوغ است، تا این به گزینی را نکرده ای و دوغ روغن نگرفته ای خرج این دوغ نکن، میگوید خرج آن روغنت را اول دربیاور، معلوم شود، و بعد روغن را که درآوردی، آن موقع خرجش کن (این توضیح را از کجا نوشته اید؟ بله همین درست است، بله دیگر الان همه سواد ها در اینترنت هست) ولی نه، درست است که در اینترنت پر است از این حرفها، خیلی هم خوب است استفاده از این ها، منتهی خودتان باید مثنوی بخوانید، حافظ بخوانید، به جای اینکه زمان های بی ربطی را صرف امور بی ربط بکنید، این ها را بخوانید.
خلاصه میخواهم بگویم که رسیدن به آن چربی جان، و شرح مثنوی، شرح آقای کریم زمانی شرح روانی است در کتاب ها، حافظ، علامه طباطبایی، بهسودی، بهاءالدین خرمشاهی، آیتالله سعادت پرور (همانی که میگوید علامه طباطبایی) همه این ها هستند، آقای خرم شاهی یک مقداری حافظ را خیلی انسان معمولیای میداند، من یک موقع هایی به شوخی میگفتم دست آقای خرم شاهی باشد، اینکه میگوید «تو خود حجابِ خودی حافظ از میان برخیز، خوشا کسی که در این راه بیحجاب رود» اگر دست آقای خرم شاهی بود احتمالا، (حالا دارم غلو میکنم) میگفتند این الان مخصوص زن، زندگی، آزادی است و دارد به این سبک تبلیغ بیحجابی میکند. حالا این را بخوانید، میخواهد بگوید حوادث مختلف، نقل های مختلف دارد به ما نشان میدهد که، شخص از مکان بدر رفته.
«حاکم گفت سخن ابوطالب مکی “قدسّ الله روحه الطّامة الشّریف” نشنیده اید که در حق پیغمبر میگوید در باب وجد و خوف: “اذا البسه الله ازال ترتیب العقل و رفع عنه الکون المکان”» میگوید خدا ترتیب عقل را برایش ازال میکند، یعنی عقل را از بین میبرد. این همان عقل مادی است که در مقابل شراب طهور است که مستی زاست «در حال وجد مکان از پیغمبر (ع) بر میداشتند» وقتی که حالت صعقه و وجد ایجاد میشد (وجد یعنی یافت) بحثی است که «يَجِدِ اللَّهَ غَفُورًا رَحِيمًا» خیلی مهم است، یعنی خدا را غفور و رحیم بیابد، یعنی حالت وجد برایش اتفاق بیفتد. «و در حق حسن بن سالم میگوید در باب محبت در مقام خلّت که “ظهر له العیان و طوی له المکان”» میگوید عیان برایش ظاهر شد، و مکان برایش پیچید و از بین رفت «و بزرگان، از جمله حجب عقل، هوا را و مکان را و جسم را شمردند» میگوید بزرگان هم عقل و مکان و جسم را جزو حجب شمردند، آن ها هم حرفشان این است، میگویند این حجاب است، یعنی من یک چیز دیگری هستم.
«و حسین بن حلّاج (همان منصور) در حق مصطفی میگوید: “غمض العین عن العین”» پیغمبر چشم از مکان بست «و دیگری میگوید: “الصوفی وراء الکونین و فوق العالمین”» میگوید صوفی وراء کونین است، ببینید تعبیر صوفی و پشمینه پوشی، من در حافظ هم این معنا را زیاد گفتم تاحالا، این در یک قرونی واقعا به معنای عرفا بود! ولی بعد چون تبدیل شد به دکان داری و ریا کاری و زهد و فروشی و… که حافظ خیلی با آن بد است و درست هم هست، برای خودش دم و دستگاهی شد. این صوفی ای که این ها میگویند همان تصوف عرفاست، صوفی ای که امروزه هست و حتی زمان حافظ بوده، یک جور دکان داری است، زهد فروشی است، ریا کارانه است، آن مد نظر نیست. حتی آقای الهی قمشه ای برای مسخره کردن، به صوفی میگفتند (بوق علیشاه) یک سری بوق علیشاه هستند، یک سری هم عرفای واقعی اند، این مدل صوفی هم واقعا یک دکانی است، ولی این صوفی ای که این ها میگویند منظورشان عرفاست «”الصوفی وراء الکونین و فوق العالمین” و همه متّفقاند تا حجاب برنخزید شهود حاصل نشود» ببینید همهی اهل عرفان میدانند که تا حجاب نباشد، (خوشا کسی که در این راه بی حجاب رود) این تبلیغ بی حجابی به گشت ارشاد و این هاست. خلاصه تا حجاب برنخیزد شهود حاصل نشود، کسی نمیتواند شهود کند.
«و این گوهر که در محل شهود میآید مخلوق و حادث است» با اینکه خود این گوهر نفس ناطق است، خودش یک مخلوق حادث است، اما یک جوری است که اگر بدن کنار رود میتواند شهود کند، باید بدن خلع شود. یعنی حواس پرت شود از بدن، مثال بارزش مرگ روزانهی ماست (خواب) آدم میبیند که حواسش وقتی پرت میشود نسبت به دور و ور، دیگر دور و ور را نمیفهمد، جان وضعیت خودش را پیدا میکند و میشود «هَلْ مِنْ مُبَشِّرَاتٍ» خلاصه این قاضی حاکم این حرف ها را میزند و «همه سنگ پشتان بانگ برآوردند که گوهری که در مکان باشد چون از مکان بیرون رود؟» کی گفته؟ ببینید کسی که سنگ پشت است و از این آدم هاییست که انضمار در ماده پیدا کرده، همه سنگ پشتان بانگ برآوردند که گوهری اگر در مکان باشد، پس مکان مند است و مکان است، اگر در مکان است چگونه میشود از مکان بیرون برود؟ «از جهت چون منقطع گردد؟» چگونه بی جهت میشود؟ بالاخره مکان است و مکان جهت دارد. «حاکم گفت من نه از بهر این گفتم این قصه بدین درازی» میگوید من این قصه به این درازی را از بهر همچین چیزی نگفتم، میخواستم نشان دهم که یک جوهر مجردی هست که اصل این داستان است.
«سگ پشتان گفتند “عزلناک”» ببینید حرف این است، گفتند ما تو را عزل میکنیم «كَأَنَّمَا يَصَّعَّدُ فِي السَّمَاءِ» داری آنها را در ارتفاعات خفه میکنی، بعضی ها در ارتفاعات خفه میشود، من این آیه ای را که دارد «وَ يَجْعَلْ ضَيِّقًا كَأَنَّمَا يَصَّعَّدُ فِي السَّمَاءِ» کسی که خدا دل او را تنگ کرده دیگر صعود به آسمان نمیکند، تصعید پیدا میکند، تصعد پیدا میکند، سینه اش گشاد نمیشود، بلکه با همین سینه تنگ وقتی میخواهد سری به عوالم بالا پیدا کند، خفه میشود ونمیتواند. من این مثال را زده بودم، شما مثلا دماوند بروید از ایستگاه ۳ به بالا، آنجا همهوایی لازم است چون قلب بعضی ها نمیکشد، بالا میروند و پایین میآیند و هم هوا میکنند خودشان را «وَمَن يُرِدْ أَن يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقًا حَرَجًا كَأَنَّمَا يَصَّعَّدُ فِي السَّمَاءِ كَذَٰلِكَ يَجْعَلُ اللَّهُ الرِّجْسَ عَلَى الَّذِينَ لَا يُؤْمِنُونَ» اتفاقا خدا رجس را این گونه، ببینید این سنگ پشتی که داشت صحنه را نگاه میکرده، حالا میگوید (عزلناک) دیگر قبول نمیکند.
ببینید کسی که «فَمَنْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلَامِ» کمی معارف میگویند، حرف خدا را میگویند، تا بفهمد حرف خداست میگوید خب تمام است دیگر حرف خداست! (قالَ الصّادِقُ عليه السلام) اصلا هرچی تحقیق است درباره این است که ببینیم امام صادق گفتند یا نگفتند، اگر گفتند، گفتند دیگر! نه اینکه مجبورم قبول کنم «وَسَلِّمُوا تَسْلِيمًا» ، «يُحَكِّمُوكَ فِيمَا شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لَا يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجًا مِمَّا قَضَيْتَ» هیچ تنگی ای در سینه خود احساس نمیکند. ببینید الان حکم هرچیزی میآید یک عده همچین گارد میگیرند، اگر مثال بزنم ممکن است همان گارد در شما پیدا شود، سینه تنگ است و باعث این میشود که در ارتفاعات احساس خفگی کنید، تا میگوییم حکم چند همسری وجود دارد در دین، میگویند (البته این را باید بدانیم که منظور از حکم چند همسری در دین این است که در یک زمان هایی بوده که اینجوری بوده، اونجوری بوده، و الان اصلا شرایطش نیست و…) یعنی یک کارهایی میکنند که آدم باید عذرخواهی کند از قرآن، از طرف قرآن باید عذر خواهی کند از آدم ها! یعنی یک جوری یک دفعه گارد میگیرند که آدم میگوید اشکالی ندارد بررسی میکنیم آیه را و…
ببینید اینجوری میشود، تا حکم حجاب میشود، تا حکم چند همسری میشود، برای همین گفتند که اگر میخواهی طرف را آزمایش کنی خیلی وقتها باید ببینی نسبتش با این احکام چی است در روایات، ببینید این حکم را قبول دارد یا ندارد! راجع به ارث، قصاص، راجع به حدود الله که میشود میبینید دارد خودش را در ارتفاع خفه میکند! نخیر، بحث این است که طرف نمیتواند حکمی را که حکم خداست را قبول کند! با آن مشکل دارد، چرا ارث اینجوری است چرا حجاب اونجوری است، چرا چند همسری، چرا صیغه داریم، چرا… یک عالمه نک و نال، از آن طرف مثل این میماند که بگویند مردم چرا باید بروند سرکار؟ تا میشود «اَلرِّجَالُ قَوَّامُونَ عَلَى النِّسَاءِ» نه! قوامون یعنی حمالون، یعنی رجال حمال زنان است، این معلوم است که با خدا مشکل پیدا کرده، و من نمیخواهم ادامه دهم بخاطر این است که اگر آدم کمی ادامه دهد احساس خفگی میکند. اتفاقا احکام به قول حدود الله جاهاییست که، حالا این میشود حکم های تشریحی، حکم های تکوینی هم همینطور، در حکم های تکوینی هم میبینید که چرا من اینجوری شدم؟ چرا در این خانوادهام؟ چرا قیافهام اینجوریه؟ چرا من مریض شدم؟ اصلا میبینید که همهاش دارد میجنگد.
اینکه در روایت ما هست «لاَ يَجِدُ عَبْدٌ طَعْمَ اَلْإِيمَانِ» خلاصه عبد طعم ایمان را نمیشود، حتی اینکه تا آن موقعی که بفهمد آن چیزی که به آن خورده، نمیشود بهش نخورد «لَمْ يَكُنْ لِيُصِيبَهُ ، أخطأهُ لم يكُن ليُصيبَهُ» آن چیزی هم که «لاَ يَجِدُ عَبْدٌ طَعْمَ حتّى يَعلمَ أنَّ ما أصابَهُ لم يكُن لِيُخطِئَهُ، وَ َأنَّ ما أخطأهُ لم يكُن ليُصيبَهُ، وَ َأنَّ الضّارَّ النّافِعَ هوَ اللّه ُ عزّ و جلّ» بفهمید که ضار النافع خداست، دست خداست، کار خداست، تدبیر الهیست، به تدابیر و احکام تکوینی و تشریحی الهی، نباید نق نق کنید! یک مواقعی شما همچین میگویید، کی گفته من منظورم همسر شماست که برود و دو تا زن داشته باشد؟ کی همچین حرفی زده؟ ولی دیگر اصل و کل را بهم نزن، زیر میز نزن، برای خودت خوب نیست زیر میز زدن! این همه کینه نسبت به احکام کردن و حدود الله خوب نیست، حاضر است قرآن را تاریخی کند و به ۱۴۰۰ سال قبل ببرد، برای اینکه این حکم را قبول نکند! و حاضر است برای اینکه چهارتا خانم ازش خوششان بیاید، حاضر است کتمان کند این مسئله را، و این ها همان چیزهاییست که خوب نمیشود اینجوری، آدم اخرش میگوید عزلناک، برو پی کارت!
«ای حاکم! تو معزولی؛ و خاک برو پاشید» یعنی همین سنگ پشتان خاک بر چهره او پاشیدند «و در نشیمن رفتند.» رفتند در لاک خودشان، یعنی باز سر در لاک بردند. این «كَذَٰلِكَ يَجْعَلُ اللَّهُ الرِّجْسَ عَلَى الَّذِينَ لَا يُؤْمِنُونَ» را دقت کنید، خدا اگر بخواهد رجس و نجس و کثافت و نجاست را بر آدم ها وارد کند، گاهی اوقات او را در معارف قرار میدهد، و میبرد در معارف و آن معارف را نمیپذیرد و احساس خفگی میکند. (حالا معارف یا احکام) البته احکام از این جهت است، چون میآید و خودش را میرساند به لبهی حدی، بسیار احکام تعیین کننده است در فضای روحی آدم. گاهی اوقات خود آدم میداند دارد چیکار میکند میگوید (من تا فلسفه فلان حکم را ندانم نمیتوانم) اصلا رسما در روایت ما آمده، ما قرار نیست فلسفه احکام را بدانیم، گوشهاش را ممکن است به ما نشان دهند. برای همین است امیر المومنین میفرمایند «وَلكنَّ اللّه َ سبحانه يَبْتَلي خَلقَهُ بِبَعضِ ما يَجْهلونَ أصْلَهُ تَمييزا بالاخْتِبارِ…» این بخاطر این است که نشان دهد قرار نیست همه چیز را بدانید، کسی که دارد اینجوری میگوید، خیلی هم بیان روشن فکرانه ای دارد که میگوید (که من تا این را نفهمم فلان نمیکنم…) بله! من اگر خودم اگر نفهمم و نپذیرم قبول نمیکنم، اصلا من بنده خدا هستم، حرف مومن را بفهمم یا نفهمم، چه فرقی میکند؟ من که عبد هستم، عبد که کاری به این حرفها ندارد، عبد عمل میکند.
من عرض کردم طهارتی را که شریعت برای انسان میآورد چه در قوای ذهنیاش، چه در قوای عملیاش، چه در حوزه ایمانش، چه در حوزه اعتقاداتش، اخلاقش، احکامش، خلاصه خوشا کسی که در این راه بی حجاب رود. این حجاب است، آدم حتی عقلانیت خودش را باید کنار بگذارد.